پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 6 سال و 5 روز سن داره

هديه های آسموني

فروردین و اردیبهشت97-پوریای ما بدنیا اومد

1397/1/5 18:12
نویسنده : مامان
8,748 بازدید
اشتراک گذاری

ششمین بهار زندگی پارسا

و 

اولین بهار زندگی پوریا

 

 

 

 

 

ثبت این عنوان برام خیلی شیرینه

پسرکهای عزیزممممممممممممممممممممممممم

 

یکی از فکرهام این مدت این بود که من این وبلاگ راچجوری بنویسم که به هم نخوره وهمچنان مرتب باشه.چون قبلا عنوانها فقط برای پارسا مرتب بود.تصمیم گرفتم باتوجه به اینکه دوتا گل مامان متولد بهار هستند سال به سال عنوان موضوع بزنم.خیلی برام شیرینه عزیزکهای مامان.البته یه مشکلی وجود داره اونم اینه که هر بار نینی وبلاگ یه مدل جدیدی میزنه و نوشتن و مرتب کردنها کمی به هم میریزه ولی اشکال نداره اصل اینه خاطرات عشقهای کوچولوی مامان ثبت میشه.ازطرفی میترسم این مدل فصلی نوشتن باعث بشه خاطرات پوریا در سال اول مخصوصا که اتفاقات و رشد و تغییراتش بیشتره جابمونه یادقیق تاریخش نباشه که سعی میکنم تمامش را درست بنویسم که هم همه چیز برای پسرکم ثبت بشه و هم وبلاگ به هم نخوره.

مدت زیادی بود وبلاگ ننوشتم.این بارداری من با مسائل زیادی همراه بود.بعضیهاش شیرین مثل اسباب کشی به منزل جدید و بعضیهاش تلخ مثل تشخیصهاییکه توی بارداری میدادند و آدمو نگران میکردند.شکر خدا فعلا در آرامشیم.خیلی نزدیک به زایمان هست و یکی ازمهمترین دل نگرانیهای این روزهام وبلاگ شما گلهای من بود.آخه دلم میخواد خاطرات را خوب ثبت کنم.حالا سعی میکنم از این به بعد وبلاگ بروز باشه و کم کم بخشهای جا افتاده را هم بنویسم.

خیلی دوستتون دارم عزیزهای مامان.خوشحالم که دو تا پسرگل خدا بهم هدیه داده.

 

اینم خاطرات بهار گلهای بهاری مامان و بابا:

باوجود اینکه یکماه کامله که تقریبا همه مریضیم وهمش امید داشتم سال نویی خوب باشیم ولی حال توهمچنان همراه با تب و اسهال و ترشحات سینوسی و...بود.خودم هم همینطور ولی توی بارداری دیگه درمان دیگری نمیشد کرد.مامان جونت هم مدت زیادیه حالش روبراه نیست وخلاصه روز عید دوتاتون کنارهم زیر سرم وآنتی بیوتیک بودین

 

پسر گلم پارسا , امسال عید را بیشتر از هرسال حس کردی.چون از مدتها قبلش روزشماری میکردی و میگفتی چندتا بخوابم عیدمیشه؟

باهم امسال برای اولین بار سبزه انداختیم وخودت هم توی مهد بابچه ها درست کرده بودی.تخم مرغ هم توی مهد تزیین کرده بودی و لوازم سفره هفت سین راهم یادتون داده بودن و باکمک خودت چیدیم.خیلی تجربه ی خوبی بود

توی مهد دعای یامقلب القلوب را بهتون یاد دادن.امسال را پسرعزیزم برامون دعاخوند و انشاالله بادعای دل پاک تو سال خوبی برای همه مخصوصا خودت و داداش گلت باشه.سال تحویل منزل آقاجونت بودیم.

اینم پسرکم لحظاتی قبل از تحویل سال

اینم روز اول عید منزل باباجونیت

عزیزکم هر12ساعت آمپول داشتی وخیلی غصت را خوردم روز اول عیدی!

حسابی این روزها عیدی گرفتی واینور اونور رفتی.

 

این روزهای اول سال همش فکرم مشغوله که چه کارهائی برای قبل از تولد پوریا دارم.خیلی نگرانی واسترس دارم.همش فکرمیکنم یعنی از پس بچه دوم برمیام؟چه کارهائی مونده که انجام بدم ؟یعنی پارسا با پوریا خوب کنارمیاد و...؟

خب برای بچه اول مادر وقتش آزادتره ولی برای بچه دوم نگهداری ازبچه ی اول هم مسئولیت بزرگیه.خلاصه برای اینکه کمی آرومتربشم تخت خواب و ساک بیمارستان ولباسها و حتی لوازم تعویض پوریا را آماده کردم که نگرانیم از زایمان زودتر از موعد و موندن کارهام کمتر بشه.حتی پوشک بچه هم تهیه کردیم.این روزهاهمش دعامیکنم حال هرسه تاییمون زودتر خوب شه.مریضی و مریض داری واقعا سخته و این یکماهه منو حسابی از پا درآورده.نمیدونم واقعا چمونه!!!!!!!!هرکدوم چندبار دکتررفتیم وانواع دارو رامصرف کردیم.الان قبل از نوشتن این مطالبم دیدم پارسا تب و اسهال داره و بالاخره خوابوندمش شاید بهتربشه و خودم کلی گریه کردم.شاید خنده دار بیاد ولی واقعا توی بارداری اونم اواخرش بااین سنگین شدن مریضی ومریض داری خیلی سخته و الان کوچکترین کارهاهم برام مشکل شده.ازطرفی دلم میسوزه بچم انقدر دارو خورد وهمش فکروخیال میکنم که چرا خوب نمیشه و...

هرچندحال خودمم خوب نیست وسازگاری میکنم بامریضی.ولی بیشترفکرم پارساست.ازخدا میخوام این روزهای باقیمونده تا تولد پسرگلم پوریا حا هممون خوب بشه و باانرژی و روحیه ی خوب بریم استقبال عضو جدید و عزیزخانواده.

یکبار پارساگفت که پوریا25 ام بدنیامیاد.تقویم راکه نگاه کردم دیدم مبعثه و به سرم زده روزی که به دل پارسا بود را برای زایمانم انتخاب کنم.

آرزومه داداشهای خوبی برای هم باشید و پشتیبان همدیگه باشید...

این روزها کمی بیش از حد بنظرخودم تنبل شدم.حتی با پارساجونم کمتر بازی میکنم.یه روز توی عید بعد از چند روزکه باهات بازی نکرده بودم بهت گفتم بریم هر بازی ای که دوست داری انجام بدیم.خیلی بهمون خوش گذشت

 

-یکی از روزهای تعطیلات هم قم رفتیم.عزیزکمممممممممم سرباز امام زمان باشی

 

 

-روز سه شنبه 7فروردین97برای اولین بار سینما رفتی.کارتون فیلشاه در فرهنگسرای اشراق.صبح به بابات پیشنهادش را دادم و بابای مهربون هم بلیط گرفت.

خیلی برات جالب بود.بعدش هم توی پارک اطرافش بازی کردی.خیلی بهت خوش گذشت

فکرکنم این آخرین گردش سه نفره ی ما بود و از این به بعد عضوجدید هم همراهمون باشه.هرچندکه الان هم همراهی داره

همین روز هم کارهای ثبت نام نگهداری خون بندناف رویان تموم شد و یه مقداری از نگرانیهای من برای زایمان و موندن بعضی کارهای مهم کم شد.دیگه فکرکنم آتلیه هم بریم خیلی خیال راحتتر بشم.میخوام از بعضی غذاهاکه درست میکنم هم کمی در فریزر بذارم که برای بعد زایمانم بمونه و کمتر باعث زحمت دیگران بشم.خدایا بهم توان بده.الهی آمین

دیگه کم کم کارهای مهم داره تموم میشه و منتظر تشریف فرمایی آقا پوریای عزیزهستیم.

 

این هم یک روز بهاری درحیاط خونه باباجونیت.یکسره باید ترفند بزنم که شکوفه ها رانکنی!!حیاط را قبلش داشتی جارو میزدی.خسته نباشی.ژستها همه ابتکاره خودته.هرچی میگم صاف وایسا,قشنگ بخند,چشمهاتو ریز نکن و...فایده نداره.هرکاری خودت بخوای انجام میدی

-اینم عشق پارسا به برادرش.یکسره چسبیدی به شکم من.واقعا گاهی خسته میشم.هی میخوام کاری نکنم زده بشی ولی مخصوصا موقعهائی که حالت گر گرفتگی دارم و انقدر میچسبی خیلی کلافه میشم

 

-روز 11 فروردین امسال مصادف با میلاد امام علی ع و روز پدر بود.دوست دارم پسرهای گلم همیشه قدر بابای مهربونشون را بدونن.همه باباها خوب و زحمت کش هستن.ولی بابای شما یه چیز دیگس.اینو یادتون نره.دوست دارم بزرگ میشید مثل باباتون باشید

واقعا این اسکار بهترین صدا برام خیلی جالب بود.این صداهمیشه پارسا رو خوشحال میکنه و هیچوقت براش تکراری نشده

بابای مهربون دوستت داریم.روزت مبارک

کلی با پارسا هماهنگ کردم که مثلامیخوایم برای بابا جشن بگیریم و بهش کادو بدیم و... 

نباید به بابا چیزی بگی خوشحال بشه یکدفعه.

خلاصه زرتی شب که باباش پیشش خوابید تاخوابش بره بغض کرد گفت بابا چرا فرداکه جشن توئه من هیچ روزی جشن ندارم؟؟؟!!!

باباش هم گفت تو هم روز کودک و تولد داری و...

فرداش بهت گفتم بیا برای بابا یه نقاشی بکشیم.خلاصه رفتیم توی اتاق و در را بستیم و هرچی من میکشیدم تو هم باتغییراتی در برگه ای دیگر میکشیدی.خلاصه وقتی تمام شد بهت گفتم بذار شب به باباهدیش بدیم ولی قبول نکردی وسریع در را بازکردی رفتی به بابات نشون دادی.منم که قصدداشتم ازاین اتفاق عکس بگیرم اصلاوقت کم آوردم بدوبدو سمت گوشیم رفتم!!!

بابات نقاشیت را برده سرکارش چسبونده

بعدش هم قرار بود عصری بریم خونه آقاجونت و توی راه باهم رفتیم کیک خریدیم.البته بابات که خبرداشت میخواست کیک بخریم ولی خب من بهت گفتم که بیا باهم دیگه یواشکی بخریم باباندونه توش چیه.اول که همش کیکهای انگری برد و باب اسفنجی را انتخاب میکردی!!تازه وقتی توجیه شدی شمعهای بچه گانه انتخاب میکردی!!خلاصه اومدیم سوار ماشین شدیم تا بابات را دیدی گفتی بابا بابا میدونی توی این جعبه چیه؟کیکه روشم توت فرنگی داره شمعشم ستاره ایه!!!

یادم باشه همه مسائل پنهانیم را باهات درمیان بذارم پسرکم!!! کلا نابودم کردی!!

تا رسیدیم خونه آقاجونت شروع کردی ناخنک زدن به کیک ومیگفتی بخوریم!!حالا اصلاکیک نمیخوریها.باید برنامه های منو به هم بریزی دیگه!!!کلی گولت زدم تا گذاشتی چندتاعکس بگیرم.

توی عکس دستت روی دست باباته عزیزکم.امیدوارم در زندگیت پا هم جای پای بابات بگذاری

کنار آقاجون و بابات نشستی و داری شمعهارو روشن میکنی خودت

اینجاهم که خودتو برای بابات لوس کردی

کادو را هم میخواستم به بابات میدی عکس بگیرم که تا روی زمین دیدیش سریع برداشتی بردی!!هههههه

عاشقتم پسرکم کلا دلت کوچیکه.بابا بهم میگه به خودت رفته!! آخه من هم اگه یه کادوئی راخریده باشم خیلی طاقت نمیارم سر موعدش بدم معمولا روزهای جلوتر کادو را میدم!!

فرداش هم برای خونه باباجونیت کیک گرفتیم.هرسال شیرینی میگرفتیم ولی امسال که بیشترمتوجه هستی دوست داشتم کیک بگیریم که روز پدر برات ارزش پیداکنه وتوی یادت بمونه

دستت راگذاشتی روی دست بابات داری شمع روشن میکنی

یادمون رفت فشفشه ها را روشن کنیم.بعدش بابای مهربونت برات روشن کرد و ذوق کردی

ازکارهای قبل زایمانم آتلیه رفتن مونده بود.خداراشکر فرصت شد وهمان روز پدر رفتیم.عکسهایی برای آلبومهای خودمون و پوریای عزیزم گرفنیم.فکرکنم این آخرین موضوعی بودکه دلشوره داشتم نکنه زایمان کنم انجام نشه!!!

این روزها حال مامان جونت خیلی خرابه.مشکوک به التهاب تیروئیده و باتوجه به اینکه توی عیده فعلا درمانهای سرپایی میگیره.خیلی ناراحتشم خیلی ضعیف شده.دوست داشتم همش درخدمتش بودم ولی خب بااوضاع من نمیشه.دوست داشتم همش کنارش بودم ولی میدونم حضورمون بدتر باعث شلوغی و استراحت نکردن مامان جونت میشه.هنوز حالم ازحرفهاییکه توی بارداری برای پوریا زدن روبراه نشده وخیالم کامل راحت نشده که اینموضوع اضافه شد.دلم این روزها چیزهائی میخوادکه ذهنم را ازمسائل قبلی منحرف کنه وبهم انرژی مثبت برای قبل زایمان بده.ولی خب فعلاکه اینطوریه.خدایا خودت کمک کن.ته دلم میخواست یه جورایی یه زایمان طبیعی راحت داشتم و زود سرپا میشدم میتونستم به زندگی و بچه هام برسم.بازایمان سزارین بعدش مدتها آدم ناتوانه.ولی خب باید خود خدابخواد چون فکرکنم به هرکی بگم بزنه لهم کنه!!هههه

دلم میخواست الان یه سونوی دیگه میدادم وخداکمک میکرد خیالم ازوضعیت سلامت سر پسرم پوریا راحت میشد.باید مادر بود تافهمید.یه جورایی هنوز آروم نیستم.اینکه تعیین تکلیف نهایی حال پسرکم موکول شده به سونوگرافیه بعد از تولد اصلا حال خوبی نیست.درسته همه چیز دست خداست و هیچ اتفاقی قابل پیش بینی نیست ولی خب دلم میخواست توی اتاق زایمان خیالم ازین موضوع راحت بود.هنوز یه کم دلم میلرزه وبهش فکرمیکنم گریه ام میگیره.قسمت ماهم اینسری اینچنین شده.توکل به خدای مهربون.خدای مهربونم بهم آرامش و توان بده ویه زایمان و بعد از زایمان راحت که بتونم به زندگیم برسم و بااین وضع حال مادرم خودم روبراه باشم بتونم زندگیم راجمع کنم.الهی آمین

همش دارم به تاریخ زایمانم فکرمیکنم.یه روزی که بابای مهربون بعدش راحت بتونه پیشمون باشه...پسرکم کامله کامل شده باشه...مناسبتش خوب باشه و....!!!! 23و24 فروردین وفاته و دلم نیست!25 ام مبعثه خیلی دلم میخواد اونروز باشه ولی میترسم خیلی شلوغ باشه.حالا به دکتربگم ببینم چی میگه.

یه شب فکرم خیلی مشغول بودکه بعد زایمانم کی میتونه کمکم کنه.تصمیم گرفتم حداقل چندین غذا برای بعدزایمانم درست کنم وبذارم توی فریزر.خلاصه آخرین روزهای تعطیلی عیدم به پختن غذامشغول بودم و بابات هم همش کمکم میکرد و کولر راهم با پارسا راه انداختن.آخه این اواخر همش گرگرفتگی دارم.خیلی واقعا بده.

به بابات میگم هرلحظه بایدفکرکنیم فردا زایمانمه.کارهای امروز را برای فردانندازیم و آماده باشیم و همه چیز مرتب باشه.

 

 

-اینم پسرکم در حال غذاخوردن.شکرخدا بعدمدتها کلنجار رفتن یه کمی بهتر شدی و خودت کم و بیش غذاتو میخوری.آخه همش باید بگم بخور یا قاشقت را پرکنم.گاهی غذاراخیلی دوست داشته باشی یاخیلی گرسنه باشی بی دردسرمیخوری

شکرخداخیلی غذاخوردنت بهتر شده.

راستی غذاهای مورد علاقت:

آبگوشت,خوراک لوبیاچیتی,قرمه سبزی,دمپختک,سبزی پلو ماهی,قیمه سیب زمینی,استامبولی و مارکارونی است.

هنوز با فست فود کاملا مخالفی شکرخدا و الویه و غذاهای نرم مانند اون راهم نمیخوری.

برای صبحانه وحتی روی برنج هم کره دوست داری.براحتی کره خالی را گازمیزنی میخوری!!!واااااااااااااااااااااای یه جوریه!

سر سفره صبحانه یواشکی کره میارم برات لقمه میگیرم.اگه ببینی هی دعوا داریم که یه کم خالی بخوری.

بابات که لیست غذاهای موردعلاقه ات را درمهد کودک پرکرده بود مسئولش تعجب کرده بود!!ههه آخه پسرکم غذاهای سنتی بیشتر دوست داره.البته نهارمهد نیستی.صبحانه هم فقط بابات اینکه عادت کنی به کناردیگران سرسفره نشستن گذاشتمت.

 

 

-روز15فروردین دکتررفتم وتاریخ26فروردین را برای زایمانم وقت گذاشت.وقتی اومدم مهد دنبالت بهت گفتم11 روز مونده تا داداشت به دنیابیاد وخیلی خوشحال شدی.همانروز با بابات رفتیم کفش وصندل طبی تابستونه ات راهم سفارش دادیم.شاید بعدزایمان فرصت نشه.همه خیلی خسته ایم وبه استراحت نیاز داریم.اینروزها هی برات کارتونهای موردعلاقه ات را دانلودمیکنم ذخیره برای روزهای بعد زایمان.

یک روزهم توی همون هفته رفتیم آزمایشگاه.خودت آزمایش ادرار داشتی ومن قند وتیروئید.دوساعت باهم توآزمایشگاه بودیم و صبحانه هم خوردیم بابت قنددوساعته ی من و بعدش رفتیم خونه مامان جونت.حالش هنوز روبراه نیست بنده خدا

کلی قبلش بهانه میگفتی که من پنیر نمیخورم!!قبلا خیلی دوست داشتی.الان فقط کره!

دارم به خوردن ماست هم عادتت میدم.از روزی یک نوکه ی قاشق شروع کردم.اولش همش عق میزدی.عادت نداری دیگه عزیزک مامان.

هفته ای دوسه حبه سیر کوچک بهت میدم قورت میدی.خودمان هم میخوریم.از ویروسهای روده ای خسته شدم مادرجان.

 

 

-خواب شبت اگه حتی یک شب جابجابشه دیگه کل خواب هفته ات به هم میریزه.برای همین وقتی مهمونی یا کاری وسط هفته پیش میادخیلی استرسی میشم واصلابهم خوش نمیگذره و کلافم.حالانهایتش اینه صبح سخت بیدارمیشیها.ولی خب باید مادر بود تافهمید که قلبم میترکه وقتی خواهش میکنی یه کم دیگه بخوابی.جدیدا به ذوق غذا دادن به ماهی ازخواب بیدارت میکنم.مامان فدات بشه که چشمهات بازنمیشن عمرم.

 

 

 

-خیلی به زایمانم نزدیک شدم ومامانم هنوز روبراه نیست.یه جورایی دلم میلرزه.همش باخودم تکرار میکنم که بعد زایمان باید زود سر پا بشی.باید توانت را بالاتر ببری و...!!

یک روز قراربود بریم خونه مامان جونت که دکتر براش اسکن رادیواکتیو تیروئید داد.برای همین من نباید نزدیکش میشدم.وقتی ازمهد اومدی بیرون و بهت گفتم خونشون نمیریم خیلی غصه خوردی وبالاخره به پارک راضی شدی وهمون جا انقدر هله هوله خوردی سیر شدی!!کافیه بفهمی میخوام عکس بگیرم هی ادا درمیاری

نوش جونت نفسمممممممممممممممممممممم

 

 

-با آقاجونت حمام رفته بودی که کف پاشیدی توی صورتش.تااومده صورتش را آب بزنه پای خودت لیز خورده و زمین خوردی.خیلی بدصدایی اومد بیرون.خیلی هول کردم ولی سعی کردم خودموکنترل کنم.بیش از یکساعت بالای سرت نشستم ویخ گذاشتم روش.هر روزی میگذره کبودیش بدتر میشه و دل من بیشتر ازجاکنده میشه.طاقت ندارم دیگه چه کنم.هرچندکه هرکاری کنیم پیش میاد ولی خب منم مادرم دیگه!!

این هفته خیلی منو شوک کردی بچه جان.اگه گذاشتی این هفته آخر بارداری در آرامش باشم.یکروز که از مهد میومدیم خونه داشتم در پایین را باز میکردم گفتی مامان میشه آلاسکاهم بخریم.گفتم باشه.روبروی خونمون بقالیه.تااومدم کلید را از در بیرون بیارم بدو بدو رفتی سمت خیابون وکمی جلوتر از محل توقف ماشینها درکنار خیابان رسیدی که داد زدم "وایسا"

هیچوقت در خودم نمیدیم بتونم اینجوری داد بزنم!!هرکی توی اون محدوده هرجا بود سرجاش وایساد!!

پاهام شل شده بود اصلانمیتونستم طرفت بیام.ازطرفی میترسیدم سریع سمتت بیام بدوی توی خیابون.نمیدونی باچه حالی اومدم گفتمت و کلی همونجا دعوات کردم!!پشت سرهم عذرخواهی میکردی.واقعا نمیتونم وصف کنم برات که اونموقع چه به روزم آوردی!!

تایکروز تقریبا هیچ چیزی نمیتونستم بخورم وهمه ی تنم و سرم درد میکرد وتهوع شدید داشتم.

میکشی منو آخر پسر آتیش پاره.بعدش میگفتی مامان من فکرکردم بزرگ شدم میخواستم امتحان کنم!!!

تو امتحان کن ببین بی مادر میشی یا نه!!!

 

 

 

-اینم آخرین عکست با شکم نینی داره مامانت!!عزیزکم حس میکنم خیلی زیاده که از شب قبل زایمان نبینمت.حس میکنم طاقت دوریت را ندارم.گاهی گریه ام میگیره!!تازه اینکه یه اتفاق خوبه و شادی داره و من بی ظرفیت شدم!!

خدایا هیچ مادر و فرزندی را با اتفاقات بد ازهم جدانکن.هیچ چیز بدتر از این نیست برای مادر

کارهای مهدت را انجام دادم و لوازمت راگذشتم خونه آقاجونت.دو روزی آقاجونت مسئول کارهاته.همه چیز راگفتم ونوشتم.قراره داداشی بدنیا اومدمهدت شیرینی ببری ویه هدیه دادم بهشون که مثلا اونها بهت بدن.خیلی ماشین خوبیه.میدونم ببینی بی نهایت خوشحال میشی.کلی هم همه برات کادوخریدیم که روزیکه با داداشت از بیمارستان بیایم خونه بهت بدیم.انگار که تولد توئه!!!

ازطرف داداشت هم برات ماشین سواری شارژی بزرگ خریدیم وقراره شب قبلش بابات باربند بزنه ازخونه عزیزی بیاره خونمون.چندماهیه که خریدیم قایم کردیم.فکرمیکنی فرشته ی پوریا وقتی پوریا بدنیامیاد ازبهشت برات میاره و پوریا برات انتخاب کرده!!

خیلی وقته شبها بابات پیشت میخوابه وقصه میگه وکتاب میخونه تابخوابی ومعمولا درمورد یک موضوع باهم صحبت میکنید.یک شب درمورد اینکه چرا مامان باید بیمارستان بمونه و چند روز میمونه و تو کجامیری میپرسیدی.جیگرم آتیش گرفته بود.عزیزکم میدونم خونه آقاجونت بهت بدنمیگذره ولی خب تاحالا ازهم جدانشدیم وبرامون تجربه ی جدیدیه.از آقاجون خواستم بیارتت بیمارستان ببینمت وعکس بندازیم.حس میکنم خیلی دلم برات تنگ میشه.امیدوارم انقدر سرت گرم باشه که اصلا یاد من نیوفتی و دل تنگی نکنی.مخصوصا اینکه مامان جونت هم نیست و احتمالا شب اول پیش من بیمارستانه.روبراه باشی عمر مامان.خیلی دوستت دارم.

 

تا آخرین لحظه قبل از اینکه بری خونه آقاجونت باهم بازی کردیم.نقاشی پوریا توی دل مامان را کشیدی و همینطور نقاشی خودت و پوریا که بدنیا اومده و دست هم را گرفتین

دیگه فهمیدی واقعا باید بری شروع کردی بهانه گیری که مامان دلم برات تنگ میشه و مامان جونت تلفنی داشت باهات صحبت میکرد و علاقه مندت میکرد بری اونجا

وقتی رفتی من هدایات را که برای تبریک داداش دار شدنت بود جاهای مختلف گذاشتم.یکی مثلا فرشته ات آورده ,یکی از طرف من و یکی بابات و...

نزدیکان هم هدایایی برات درنظرگرفتن.امیدوارم سرگرم شی و ضربه نخوری عزیزکم

اینم ماشینت مثلا پوریا آورده برات

 

این هدیه راهم بابات زحمت کشیده برام خریده.یه سال بیشتره ساعتم راگم کرده بودم.خیلی دلم سوخت چون ساعتهامون ست بود.بنده خداکلی گشته بود عینش را پیداکنه ولی نبود.این هم خیلی شبیهه.ممنووووووووووووووووووووووووووووون

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هورا پوریای عزیزمون بدنیا اومد..

خاطره زایمان دومم در بیمارستان عرفان با دکنر حجتی:

 

روز یکشنبه 26فروردین 1397 برابر با 15 آوریل2018 و 28رجب1439 پسرکوچولوی عزیزمون پوریا بدنیا اومد.

روزقبلش پارسا را فرستاده بودیم خونه آقاجونش.فکرمیکردم شب خیلی خوب بخوابم و استرس نداشته باشم.البته استرس نداشتم ولی فکرم مشغول چیزهای مختلف بود و اون شب شاید یک ساعت هم نخوابیدم.ازساعت 10هم ناشتایی را شروع کردم.صبحش بابا زودتر بیدار شد.از زیر قرآن ردم کرد و صدقه کنار گذاشت و وسایل براشتیم و راه افتادیم

هنوز  اذان نشده بود نمازبخوانیم و باران هم میبارید و من شروع کردم به دعاکردن.بعدش رفتیم خونه آقاجون دنبال مامان جون و خاله ات.

بااینکه زودتر از ساعتی که دکترگفته بودرسیدیم بیمارستان ولی نفر سوم بودم.با همه خداحافظی روبوسی کردم و وارد بلوک زایمان شدم. تو فرصت موجود نمازم راخوندم.باران شدیدی میبارید.کلی برای پسرهام و همه کسانیکه التماس دعاگفته بودن دعاکردم.مسئول رویان و خانم فیلمبردارهم اومدن و باهام صحبت کردن.دومین بیمار خانم دکترحجتی بودم.اولی را بردن اتاق عمل.استرس نداشتم ولی همش دعامیکردم ازپس شرایط جدید بر بیام.پارسا اذیت نشه و...

وقتی نوبتم شد و من رابه سمت اتاق عمل بردن انگار داشتم خواب میدیدم.واقعا باورم نمیشد قراره زایمان کنم!! ههه انگار دفعه اولم بود.توی اتاق عمل مسئولین بیهوشی خیلی سعی کردن ازم رگ بگیرن و نشد.همون کارهم باعث شد تامدتها بعد زایمانم رگهام تحریک بشه و وقتی روشون دست میزنم انگشتهام میپره!!خلاصه ناچار صبرکردن یه سرمم تموم بشه و رگم آزاد بشه.متخصص بیهوشی همون خانوم زایمان قبلیم بود.ازکارش راضی بودم.بهش گفتم سر زایمان قبلیم بهتون گفتم بعد زایمان کمردرد نگیرم چیکارکنم؟گفتی اون هنر منه شماکاری نمیتونی بکنی.این سری هم هوامو داشته باش.گفت باشه.بااولین تزریق تونست انجام بده ولی یادمه سرپارسا خیلی کمتر دردش رااحساس کرده بودم.خودش میگفت خیلی سفت بودی و بعدش نشون همه داد که سر سوزنش کج شده بود.وقتی درازکشیدم یه دفعه دیدم از توی چراغ اتاق عمل میتونم محل انجام عمل را ببینم.روم راکردم اونور.به خانم دکتر گفتم مثل پسرقبلیم برای این یکی هم دعا و اذان بگو.اونم شروع کرد به خواندن و سریع برشهاراشروع کرد.سر پارسا درهمچین زمانی خیلی استرس داشتم ولی اینسری آروم بودم.یه دفعه یادکسانیکه التماس دعا داشتن افتادم و شروع کردم به اسم بردن که باز نگاهم به چراغ عمل افتاد.قشنگ برش زدنها معلوم بود.کمی نگذشت که از بالا شروع کردن به فشار دادن شکمم و ازتوی چراغ دیدم سر پوریای عزیزم را بیرون کشیدن.عزیز دلممممممممممممممممممم پوریا.خیلی زود آوردنت و صورتهامون را به هم چسبوندن.وقتی بهم چسبیدی گریه ات آروم شد.گل مامان به زندگی خوش اومدی.همه آرزوهای خوب را برات دارم.بعدش دوباره چشمم به چراغ افتاد.دیگه واقعا وحشتناک بود.انگار یه چیزی مثل روده بیرون زده بود!!!هی میخواستم نگاه نکنم نمیشد.آخرش به بیهوشی گفتم لطفا اون چراغ رااگه میشه جابجاکنید دارم میبینم.خیلی شوکه شدن گفتن وااااااااااااااااااااااااای از اونموقع میدیدی!!!بعدش بهم گفتن یه خواب آور کوتاه بهت میزنیم موقع بخیه ها یه استراحت بکنی.گفتم نه میخوام تو ریکاوری بچم را شیر میدن به هوش باشم.گفتن5دقیقه هم نمیخوابی.کمی چشمهام گرم شد واونهارو بستم ولی صداهارامیشنیدم.وقتی چشمم را بازکردم گفتن چنددقیقه خواب بودی هرچند ازنظر خودم نخوابیده بودم.خلاصه عمل تمام شد و رفتم ریکاوری.دعا دعامیکردم بچم را زود بیارن پیشم.آخه بچم پارسا که یه ساعتی توی دستگاه بودخیلی بیقرار مامانش شده بود و قهر کرده بود اولش شیرنمیخورد.خیلی آروم بودم.تا پسرگلم را آوردن و براحتی عزیزکم شیرش را خورد.قربونت برم مامان.دوست داشتم همش بچسبی بهم.آرامش بهم دست میداد.ولی گذاشتنت توی تخت خودت کنارم.هی باصدای گریه نوزادها گریه میکردی.باهات حرف میزدم ولی نباید تکون میخوردم.دلم میخواست نگاهت کنم.خلاصه باز اومدن و بغلت کردن و به سختی تونستم روی ماهتو ببینم.ازنظرم شکل پارسابودی.بازشیرخوردی.تامیومدی بغلم آروم میشدی.خدامیدونه که منم همینطور.باوجود اونهمه دارو و شیاف دردهام داشت شروع میشد.همش به خودم میگفتم خیلی باید قوی باشی.فقط خاطرش میمونه.تحمل کن و آروم باش.فردا خیلی بهتری و...

خلاصه حس پاهام که کمی برگشت منو بردن بخش.اتاق 7B.کنارپنجره نبود ولی آروم بود.زود پسرکم راهم آوردن پیشمون.خیلی دردم زیادشده بود.حتی نمیتونستم حرف بزنم و ترجیه میدادم برای آرامش اطرافیان خودم را به خواب و سکوت بزنم.پشت سرهم بهم سرم وصل میکردن.خانم دکترحجتی هم اعتقادی به سوند نداره و مجبور شدم برعکس بقیه ی زائوها که ساعتها درازمیکشن ساعت3 بلندبشم برم دستشویی.واقعا اونروز دردهای بلندشدن و نشستن ودستشویی رفتن وحشتناک بود.گاهی توی دلم میگفتم خدایا نذاشتی طبیعی زایمان کنم.بعد میگفتم خدایاشکرت حتماصلاحم این بوده و دست از گلایه برمیداشتم.خواهرم اونروز پیشم موند.عزیزان هم ساعت ملاقات دیدنمون اومدن.

همش فکرپارسا وعکس العملش بودم.دلم براش یه ذره شده بود.وقتی اومد انگارشوکه بود.نمیدونم من 9ماه براش توضیح دادم یعنی باورنکرده بود یه آدم واقعی داداششه؟؟!!!میگفت خیلی خوشگله خیلی دوستش دارم.قربون صدقت میرفت.

پوریاخوشگلم هم که یکسره چسبیده بود و شیرمیخورد.تامیرفت کنار دوست داشت بچسبه به مامان.پرستارمیگفت بالاخره 9ماه به این بو و این صدای قلب عادت کرده.عزیزکم دوست داشتم همش بهم بچسبی.سر پارسا ازهمون اول استرس بغلی شدنش را داشتم.ولی برام تجربه شد که این دوران خیلی گذراست.هرچندسخته ولی واقعا بعدش آدم حسرت نینی بودنه بچش و حسابی بغل کردنش را داره!!بذار هی بچسبه و کیفش راکنیم.خیلی شب سختی بود و تقریبا من و خاله ات اصلا نخوابیدیم.دوساعتی هم بردنت بخش نوزادان نگهت داشتن چون دیگه چشمهام برای نگهداریت بازنمیموند و پیش خاله هم نمیموندی.

 

اینم گروه خونی آقا پوریای عزیزم.شما و بابا گروه خونیتون یکی شده

 

 

 

دائم هم آموزشهای مختلف میدادن و از آدم تو اون شرایط درس هم میپرسیدن!!!ههههه

 

دوشنبه 27 فروردین:

دومین روز زندگی گل پسرکم

دیشب بابت اینکه گفتن شکمم کارنکرده نذاشتن چیزی بخورم.یک روز کامل ناشتابودم بااونهمه درد و خونریزی واقعاسخت بود.حس میکردم روحم سبک شده داره ازتن خارج میشه.گشنه نبودم ولی ضعف شدید داشتم.بالاخره بهم شیاف دادن و بعدش برام صبحانه آوردن.بااینکه فکرمیکردم سیرم ولی خیلی خوب خوردم.بعدش بابات اومد و برات لوازم آورد و پرستار بردت حمام و واکسنهات را زدن و ماه داماد را آوردن.بابا هم کارهای ترخیص را انجام داد.تنهامسئله این بودکه قرار بود اونروز که پفت کمی خوابید بیمارستان ازت عکس بندازه.تا میذاشتیمت توی تختت بیدارمیشدی.هی باز شیرمیدادم و باز تکرار.خلاصه بالاخره موفق شدیم و بعد راه افتادیم سمت منزل.

خاله جانت بغلت کرده بود منتظر بودیم بابا ماشین بیاره.باران خیلی شدیدی میومد.حسابی هم گریه کردی و کولی بازی درآوردی

قبلش توی بیمارستان حسابی گریه میکردی ولی تا رسیدیم توماشین آروم شدی و خوابیدی.بعدش بابات بردت امام زاده صالح فرحزاد.زندگی پر برکتی داشته باشی گل مامان

توی راه منو خاله خوابیدیم.دیشب هیچ کدوم خواب نداشتیم.بعدرفتیم دنبال پارسا و مامان جون وباهاشون رفتیم خونه.به خونه خودت خوش اومدی عشق کوچولوی من.پارسا هم ماشینش را دید و ماهم هدیه هامون رابهش دادیم وحسابی خوشحال بود.

داره برات میرقصه داداشت

 

سه شنبه 28فروردین:

سومین روز زندگیت

 

 

 

 

چهارشنبه29فروردین:

چهارمین روز زندگیت

 

 

پنجشنبه 30فروردین:

پنجمین روز زندگی قشنگت

امروز صبح با بابا بردیمت غربالگری.شیرت دادم و بابات کف پات را ماساژ داد و ازت خون گرفتن.گفتن مشکلی باشه زنگ میزنن و جوابش یکماه دیگه حاضره.بعدش هم مرکز بهداشت رفتیم و برات پرونده تشکیل دادیم.قدت شده بود 51 و وزنت3200 یعنی 65گرم کاهش وزن داشتی که معمولا نوزادها چند روز اول این کاهش وزن را حتی درمقادیربیشتر دارن

 

پارسا مهد کودک نداشت و حسابی درکنارت بود

گاهی کارهای تو رو انجام میده و پتویت را روش میکشه و..

ای وای فکرکنم داره حسودی را شروع میکنه بچم

امروز خانواده عموها و باباجونیت اومدن دیدنت.این روزها همش هدیه میگیری.بیشترش هم نقدی گرفته پسرکم.تقریبا همه برای پارسا هم یه چیزی زحمت میکش میارن.اینم هدایای غیرنقدیت گل پسر.

 

 

جمعه 31 فروردین:

ششمین روز زندگیت

امروز داشتم شیرت میدادم خیلی اعتراض داشتی.بعدا مامان جونت فهمید بند نافت بسلامتی افتاده و البته رفته بود توی شلوارت و شیرت میدادم از گیره اش اذیت میشدی.مبارکت باشه عزیزکم.پارسا خیالش راحت شد چون همش غصه میخورد میگفت این چیه به داداش چسبیده,دردش میاد و...

شبها روی مبل میخوابم.ازهمه جا راحتتره و دسترسیش به جاهاییکه کار دارم بهتره.البته روی مبل هم نشست و برخواست سخته.تو روهم میخوابونم روی میز که وقتی خوابم هی نگاهت کنم از اوضاعت باخبربشم.ازطرفی بخاطر سرمهای روز زایمان انقدر پاهام ورم داره که باید بذارم روی میز که کمی بهتربشه.

 

 

اینم دست و پاهای خوشگلت.ناخنهات را خواستم بگیرم دیدم به گوشت چسبیده و خون میوفته ترسیدم.

 

 

شنبه 1 اردیبهشت:

هفتمین روز زندگی پسرکم

 

 

 

 

 

 

همکارهای سرکت بابات بهش برای تولد پوریا هدیه دادن.به پارساهم دادن.پارساجونم اینو پیداکرد میگفت من برای پوریا خریدمو اصرار داشت بیدارش کنه و بهش تقدیم کنه.هی دستش رامیکشیدمیذاشت روی کادو.خیلی نزدیک صورت پوریامیبرد ونگران شده بودیم و پارساهم کافیه حس کنه حساسی سریع لج میکنه.خلاصه داستانی داشتیم.

 

 

 

یکی از نزدیکان زن عموم هفته قبل زایمانم کربلارفته بودن.بهشون التماس دعاگفته بودم.بنده خدا برام سوغاتی فرستاده بود و روز زایمانم رنعمو برام آورد بیمارستان و ازیکی از آشناهاشون برام خاک تربت واقعی تهیه شده از قبرمطهر آقاامام حسین ع به مقدار خیلی کم آورده بود.خیلی خوشحال شدم که قسمتم شد.و دوبسته کوچک برای پسرهای عزیزم کنارگذاشتم.

به پارسا گفتم بیاعکس پوریا رابکشیم.خودم یه عکس بداخلاق کشیدم ولی پارسا یه نینی خوشگل.قربون دل مهربونت بشم پارسای مامان

امروز به نظرمون خیلی زرد بودی.رفتیم دکتر و بهت آزمایش بررسی داد.اولش تست پوستی ازت گرفت گفت حدود12هست ولی آزمایش خون دقیقتره.اصلادلم نمیخواست ازت آزمایش بگیرن.خلاصه به بابات گفتم بگو نه.چون دکترگفته بود 12تا15باید بره توی دستگاه.پس چه فرقی میکرد دقیق چندباشه.خلاصه آخرش از کف پات نمونه گرفتن و عددش13.1 بود.بیمارستان عرفان زنگ زدیم که ببینیم چه کنیم که اونهاگفتن مراجعه کنید.همینجوری اشکهام سرازیر بود.همین چندروز انقدر وابسته ات شدم که طاقت تو دستگاه بودنت و جدایی ازت را نداشتم.نمونه هم ازت گرفته بودن خونش درنمیومد باز میخراشیدن هی گریه میکردی دیگه خیلی دلم گرفته بود.خلاصه یه دفعه یاد دکتر نظری دکتر اطفال پارساافتادیم و زنگ زدیم رفتیم اونجا.کلی تو راه نذر و دعاکردم.توی مطب دکترهم اشک میریختم.خداروشکر دکترکه معاینه کرد گفت این عدد برای این روز اشکالی نداره چون اوج زردی روز5هست و ازین به بعدخودش کم میشه.قرار شدخودم ترنجبین شیرخشت بخورم وحسابی شیرت بدم.تاصبح خیلی کم خوابیدم.همش شیر دادن و بادگلو گرفتن!یه قطره کامل شیرخشت را هم درجاخوردم

اینم شب و شیردهی تاصبح برای کاهش زردی انشاالله

بچم میخواست بخوابه هی شیرش میدادم.

راستی ماشاالله وزنت شده بود 3450.خیلی خوبه عزیزم.

 

 

 

 

 

 

یکی ازهمین روزها بابای مهربون پارسا گلی را برد شهربازی شاپرک.ولی واقعاا تاوبلاگ رابنویسم روزش را یادم رفت!خیلی بهت خوش گذشته بود.

 

 

یکشنبه 2 اردیبهشت:

هشتمین روز زندگی پوریاجونم

اینم اولین حمامت درمنزل.چون اولی واقعیش را دربیمارستان رفته بودی.مامان جونت بردت حمام.من تاحالاخیلی کم پوشکت کرده بودم و استرس داشتم و برای همین نشد ازت خوب عکس وفیلم بگیرم.حمام دامادیت پسرم.به مامان جونت گفتم یه دعای دیگه هم براش کردم که آرزوی خودمه ولی جرات نکردم بلند بگم.

خودم آرزوی غسل شهادت در رکاب آقاصاحب الزمان دارم.توفیق بالاییه اگه خدا یاری کنه و لایق باشیم.شاید همه دعوام کنن ولی برات آرزوی غسل شهادت کردم گل مامان.البته شهادتی که در زمان به کمال رسیدن کامل باشه.نه بچه گانه و حمل کردنه عنوان شهادت

 

 

بازیهای منو پارسا درموقع خواب بعدازظهر پوریاجونم.آفرین پوریای عزیزم یه کم بخواب بذار به داداشت هم برسم.گناه داره دلم براش میسوزه.قبلاخیلی وقت براش میذاشتم طفلی هی میگه مامان این بازی اون بازی من میگم این کارو دارم اون کارو دارم.خداصبرت بده پسربامحبتم

 

اینم عکس جشن نوروز پسرم که تازه حاضر شده.فدای لبخندت بشم عمر مامان

تا ازمهدمیای میری سراغ پوریا.له میکنی بچه رو!!هی میگی عمرم نفسم عشق!!چیزاییکه من بهت میگم تحویل پوریا میدی مهربونم

 

پارساجونم خیلی دوست داشتی به قول خودت داداشت را قام قام سوارکنی.میگفتی من به پوریا قول دادم باید بدیش بغلم!!خیلی ناقلایی.خلاصه روی بالشی امن پوریا را گذاشتم وخودم هم مراقب بودم.

 

اینم تصویرت در شب! بازهم مشغول حسابی شیردادنم.ای زردی از جونه بچه من برو بیرون!!!

امشب رفتم بخیه ام را نشون دکتر دادم.همش جذبی بود.پوریاهم توی ماشین پیش بابا موند و دوتاشون چرت میزدن.پارسا هم مثل دیشب پیش مامان جون وخاله بود وکلی هم اذیت کرده بود تابخوابه.یه کم اخلاقت عوض شده پسرکم.فکرکنم عوارض عضو جدید خانوادس

بازهم تا صبح نخوابیدم و هی شیرت دادم زردیت بیاد پایین عزیزکم.ولی واقعا این دوشب کامل نخوابیدن بدجوری از نفس انداخت منو.خدایا قوت بده

 

دوشنبه 3 اردیبهشت:

نهمین روز زندگی عضو جدید خانوادمون

پارسا دوست داره دائم پوریا را بدیم بغلش

خیلی سعی کنم با پارسا بازی کنم و براش وقت بذارم.واقعا سخته.حتی نشست وبرخواست سختمه چه برسه اینهمه ساعت بازی.ولی خب مادرم دیگه باید فداکاری کنم بچم ضربه نخوره.به مامانم میگم وقتی آدم بچه اولش رابدنیامیاره میفهمه چقدر مادرش زحمت کشیده.وقتی بچه دومش را به دنیا میاره میفهمه چرا مادرش شکسته شده و دردهای مختلف داره

پوریای عزیزم درحال شیرخوردن.نوش جونت پسرم

مربی مهد ,پارسا را به خاطر کمک کردن به مامان درنگهداری برادرش تشویق کرده بود.پارساهم برچسب را برداشت وچسبوند روی صورت پوریا.از روی محبت.میگفت داداش برای شما باشه

منم کلی گولش زدم که بزن به کلاهش!

دلش میخواد کارهای پوریا راانجام بده.پتوی پوریا را دورش پیچیده میگه مامان من بتمن شدم.اصلا تاحالا یه ابرهم کارتونش را ندیده.فکرکنم ازمهد یادگرفته!

نخودچیهای مامان:

 

سه شنبه 4 اردیبهشت:

دهمین روز زندگی پوریاکوچولو

امروز بالاخره پارسا به هدفش رسید و آویز موزیکال تخت پوریا را وصل کردیم.خیلی برای اینموضوع ذوق داشت و خودش هم خیلی کمک کرد.

 

 

 

 

 

 

چهارشنبه5 اردیبهشت:

یازدهمین روز زندگی آقا پوریا

دیشب توی دفتر پارسا نوشتم که مربیش بخاطر کمک کردن پارسا به مادرش درنگهدارش از برادرش تشویقش کنه.اونهاهم تشویقش کرده بودن و با هدیه ای که دادن باهم مشغول نقاشی شدیم و خوشت اومد.

امروز مامان وخواهرم رفتن خونشون.یه کم استرس دارم.یعنی من از عهده شرایطم برمیام؟!هنوز پوریا را زیر آب بابت تعویض نشستم.آخه خیلی کمرم درد میکنه بعد ازعمل.

بعد رفتنشون کلی با پارسا بازی کردم.دلم میخوادمثل قبل برای پارساجونم وقت بذارم شادبشه ولی واقعانمیشه.همش یا دارم شیرمیدم و بادگلومیگیرم یا تعویض پوشک!

 

پنجشنبه 6 اردیبهشت:

دوازدهمین روز زندگی پسرپوریا

اپوریا را شبها روی مبل میذارم و اولش خودم توی اتاق خودم میرم میخوابم که پارسا فکرنکنه منو پوریا پیش هم میخوابم.بعد خودم هم میرم روی مبل کناری میخوابم!

 

جمعه 7 اردیبهشت:

سیزدهمین روز زندگی پوریا جان..

امروز عصر رفتیم منزل آقاجون تا چند روزی هم اونجا استراحت کنم اگه البته بشه!!آخه پوریا که تقریبا همه وقت را به خودش اختصاص میده و وقتی اگرباقی بمونه آدم خودش دلش نمیاد سراغ پارسا نره.گناه داره بچم.خیلی برام شب بدی بود.همش نگران زردی پوریا بودم

 

شنبه8 اردیبهشت:

چهاردهمین روز زندگی پوریا جان...

توی مهد تولد یکی ازبچه ها بوده به پارساهم گل داده بودن.گلش را زوری میخواست بده پوریا

اینم دوتا داداش داخل ماشین.بابات 15روزگی پوریا داشتیم میرفتیم دکتر.چون پارساهم گلوش درد میکرد.دلم میخواست توی ماشین پوریا پیش داداشش بمونه که پارسا غصه نخوره.ولی هی گریه میکنی تا بیای بغلم

پارسا یکسره داره بهت سر میزنه!!!

 

امروز ولادت حضرت علی اکبر ع است.یه شربت تبرکی بهمون دادت.توسل کردم به خودایشون که زردیت زیاد نباشه.خودم قدرت تشخیص ندارم.شکرخدا دکتر گفت زردیت حدود4 است و جای نگرانی نیست.ماشاالله چشمم کف پات وزنت هم زیاد شده بود4150 یعنی طی 14 روز حدود 1کیلو اضافه کرده بودی خوشگلم.آفرین خوب شیربخور قوی بشی

به پارساهم دکتر دارو داد.بچم گلوش ناراحته...

وزن پوریای عزیزم3850 بود وخداروشکر رشدش خیلی خوبه.

وزن پارسا دوساله روی 18و19مونده.دکترکلی بهش مکمل داد انشاالله اوضاع بهترشه.البته خیلی خوب میخوره ولی فعالیتش زیاده و میسوزونه.

 

 

یکشنبه9 اردیبهشت:

پانزدهمین روز زندگی پوریا جان..

فدای این اخمت بشم مادر.پارسا عاشق اینه که اخم کنی.خودش هم اخم میکنه بعد جو میگیرتش میاد آدمو میزنه!!

خیلی دلم میخواد استراحت کنم ولی بااینکه خونه مامانم هستم نمیشه.پوریا گلم که دائم سرویس دهی لازم داره و پارسا گلم هم حسادت میکنه و اذیت میکنه.هی من و دیگران را میزنه و کارهای عجیب غریب میکنه.خودم موندم اباینحالم اینجابمونم و رفتارهای پارسا را تحمل کنم یا برم خونه و بدحالی و سختتر شدن کارهام را.اینجاحداقل غذام حاضره.به پارسا حق میدم ولی رفتارهاش واقعا انرژی آدمو میگیره مخصوصا اینکه همش میخواد پوریا رابغل کنه وکنار اون باشه وهمین باعث میشه لازم باشه من همش هوشیارمراقب نشسته باشم.نمیدونم قدیمیهاچجوری ده تابچه بزرگ میکردن واقعا.شاید بچه های قبلی مثل الان دائم خونه نبودن و بیشتر بیرون مشغول بازی بودن.اینجوری قطعاخیلی سختتره

 

 

دوشنبه 10 اردیبهشت:

شانزدهمین روز زندگی پوریای عزیز..

خیلی گرمایی هستی و زود عرق میکنی.برای همین رفتی حمام گل پسر..

پارسا به محض اومدن ازمهد میاد سراغت!

اینم دستهای دوتا داداش در دست هم.عزیزکم پارسا داره دستت را میبوسه

 

شب پارسا اصرار داشت پوریا را پیشش بخوابونم.شکرخدا پوریاهم همکاری کرد زود شیرش را خورد خوابید و گذاشتمش کنار داداش و خوابیدن.

عزیزان من خیلی ماه خوابیدین.پشت و پناه همدیگه باشید توی زندگی

 

سه شنبه 11 اردیبهشت:

پوریا جونم ازت قاچاقی عکس میندازم.مخصوصا وقتی پارسا باشه!!!

وقتی هست هی ژست میگیره ازش عکس بگیرم!!

امروز آخرین روزیه که خونه آقاجونت میمونیم.فردا میریم خونه خودمون.پوریای عزیزمون 17 روزه شده.صبح بابات بردت دندان پزشکی و برای اولین بار یک دندان پرکردی و بابات مثلا ازطرف دکتر برات یه ماشین جایزه خرید.دکترگفته بود دندانهای انتهاییت را داری درمیاری و لثه هات ملتهبه.مبارکت باشه پسرم

پوریاراهم برای چک دوباره مرکز بهداشت بردیم.شکرخداهمه چی روبراه بود و وزن و قدت رشدی عالیه.وزنت 4150 و قد 54

 

 

چهارشنبه 12 اردیبهشت:

اولین نیمه شعبان عمر پسرم پوریا..مبارک باشه عزیزم.سرلشکر سپاه آقات باشی انشاالله

هفته ی گذشته بخاطر زردیت که دستگاه نری نذر پخش شیر در روز نیمه شعبان را کرده بودم که پارسا شیرها را به بچه ها داد و پخش کرد ومثل هرسال شیرینی هم نذر داشتیم که بابا و پارسا دوتایی رفتن پخش کردن.از سالهای بعد انشاالله پوریاهم به جمع پخش کننده های شیرینی درخانواده میپیونده!

اینم پسرکم درحال پخش کردن نذری

سردار سپاه آقا امام زمان عجل الل تعالی فرجه الشریف باشی عمرم

 

 

بعد زایمانم اولین بار بود منزل عزیزی میرفتیم.بابایه کیک برای پارسا گرفت که براش اونجا دورهم یه تولد کوچک بگیریم و شگفت زدش کنیم.خداروشکر عموت هم اون شب اونجا بود و مهمانی ما گسترده تر شد و بیشتر بهت خوش گذشت پسرکم.

هدیه ای که خودم برات گرفته بودم را روی ساک حمل پوریا گذاشتم و فکرکردی پوریا به فرشته اش گفته برات کادو بیاره.هی از پوریا وفرشته اش تشکرمیکردی.

اولش که بابا کیک با شمع روشن را آورد مونده بودی تولد کی هست.وقتی فهمیدی تولد خودته خیلی خوشحال شدی عزیزکم.وقتی میخندی دنیارو به من میدن پسرم.مخصوصا وقتی چشمهات میخنده.آخه این روزها گاهی لبت میخنده ولی حرف چشمهات یه چیز دیگس.

من مادرم

میفهمم.حتی اگه هیچ حرفی نزنی...

و این چیزیه که فقط یه مادرمیفهمه یعنی چی..

گاهی باخودم فکرمیکنم قبلا ها چقدربیخودی سعی میکردم یه موقعهایی برای مادرم ظاهر سازی کنم..

همیشه تعجب میکردم از کجامیفهمه باطنم چه حالیه؟؟منکه ظاهرم یه چیز دیگس!!

پوریا موقع تولدت خواب بود ولی پسرکم یه لحظه بیدار شد خودش را به عکس گرفتن با داداش عزیزش رسوند و باز خوابید!

شبش وقتی رفتیم خونمون دیدیم متاسفانه ماهی جانت مرده!!هی گریه میکردی میگفتی ماهی جانم رامیخوام,دوست نداشتم بمیره و..

بابات هم منو دعوامیکرد که گفتم براش ماهی نخر و..

خلاصه آخرمجبور شدم بهت بگم مریض شده و بابا فردا میبرتش پیش دکتر ماهیها.روزهای بعد گاهی سراغش رامیگرفتی و من میگفتم بیمارستان ماهیهاست.

خیلی مهربونی پارساجونم.قربون دل پاکت بشه مامانت.میگفتی چه روز بدی شد!

اون شب اولین بار بود پوریا توی اتاق توی تختش خوابید.انقدر توی خواب غلت میزنه و تکون میخوره میترسم خدانکرده جایی گیرکنه نفسش بگیره و برای همین بااینکه جاش توی ساک حملش تنگ شده ولی فعلا اون تو میخوابه.منم گاهی پایین تخت پارسا و گاهی توی تختش میخوابم وهی توی خواب نازش میکنم و بغل و بوس.بچم کمبود پیداکرده بسکه من هی شیردادم و بادگلو گرفتم و پوشک عوض کردم و باز از اول!!

توی خواب که فهمیدی من پیشت هستم گفتی مامان بغلم کن بوسم کن.عمرمنی پارسا جونممممممممممممممممممممم

 

 

پنجشنبه 13 اردیبهشت:

نوزدهمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پارسا برای اولین بار غرور را گذاشت کنار و یه کم زبانی نشان داد که غصه میخوره و حسادت میکنه.بمیرم برای بچم.خیلی ناراحتشم.حتی اگه نگه من حس میکنم و واقعا سعی مینم حالش رو روبراه کنم ولی خیلی بنظر حساس شده.داشتم توی اتاق باهاش بازی میکردم و پوریا بیرون بود و بابا مشغول به کمک کردن در کارهای خانه.پوریا گریه کرد و بابات گفت آقا چیشده؟همون زمان تو به من گفتی همش میگین آقا پوریا دوستت داریم!!! واقعا حتی یکبارهم دوستت داریم از دهان ما درنیومده!!به قول خالت میگه پارسا مفهوم حرفتون را برداشت کرده از لحنتون!!!

بعدشم من میخواستم پوریا را شیر بدم بهم گفتی به پوریا نگو خوشگل من ناراحت میشم.منم به پوریا گفتم زشت و بامشت زدی توی زانوم که چراگفتی و دستت کلی درد گرفت.بچم توی حال خودش مونده.هم داداشش را دوست داره هم ازاینکه داداشش همه وقت منو به خودش اختصاص داده دلگیره.من سعی میکنم جملاتی بگم پارسا جونم عادت کنه و به خودت ده برابرش رامیگم.ولی خب فایده نداره روشم.شاید باید بیشتر حواسم باشه

 

 

 

جمعه 14 اردیبهشت:

بیستمین روز زندگی پوریای عزیز

از روزهای قبل زایمانم درحال آماده کردن تقویم امسال بودم و منتظر بودم عکسهای دونفرتون هم حاضربشه.خلاصه نیمه شب جمعه حین شیردادن و بادگلوگرفتن از پوریا بالاخره تقویمها تموم شد.یه کم سرهم بندی شد ولی خب با فشار کاری الان همینم غنیمته!!

امروز کلی درمورد حسادت بچه اول به دومی مطالعه کردم.خیلی دلم میخواد از این دوران بحرانی راحت بیرون بیای پارسای مامان.قلبا خیلی داداشت را دوست داری.صبح موقع بیدارکردنت ازخواب به پوریا گفتم ببین انقدرگریه کردی داداش را بیدار کردی ولی گفتی نه دعواش نکن , عزیزمه.خودم بیدار شدم داداش بیدارم نکرد.عمر منی پارسا جون مهربونم

بابا پارسا رو خانه ی عزیزی برده بود و ازفرصت استفاده کردم برای مصرف چندروز غذا درست کردم.پارساهم کلی بهش خوش گذشته بود و برای تولد فرداش کیک خریده بود که مهد ببره و یه کتاب هم برای روز معلم هدیه گرفته بودن به مربی اش بدهند.شب که همه خوابیدن کادوش کردم.

بابا میخواست پوریا را یکشنبه برای ختنه ببره ولی باتوجه به اینکه هنوز کمی زردی داره صبرکردیم و باز ترنجبین شیرخشت خریدیم و کلی خوردم و از روز بعد چند روز دوتایی با پوریا شکم روی داشتیم و فشارم پایین اومده بود!!!

 

شنبه 15 اردیبهشت:

بیست و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

تولدت مبارک پارسای من,عشق من,عمر من,نفس من

آرزوی من توی این روز تولدت اینه که تمام عمرت درصحت و سلامت جسم و روح باشی و عاقبت بخیر دنیا و آخرت باشی و یار آقا صاحب الزمان باشی

سالم...صالح..باتقوا و عاقبت بخیر

صبح اینجوری بیدارت کردم!

امروز صبح مامانجون هم همراه آقاجون خونمون اومدن و مامان پیش من موند تا پارسا ازمهد برگرده و پوریاهم کمی همکاری کرد و تونستم دوتا یکساعت بخوابم.خیلی کیف داد.واقعا نیاز داشتم.بیدارشدم دیدم بنده خداهمه خانه راهم مرتب کرده و لباسها را اتو زده و..

فدای تو ای مادر که تا عمر داری درگیر فرزندهستی.دلم براش میسوزه آخه حال خودش هنوز روبراه نشده بنده خدا.همش بهم میگه من شرمندتم که نتونستم تو این زایمانت کمکت کنم وهمش خودت کار کردی.خیلی ناراحت میشم این حرف رامیزنه.انگار به  من بدهکاره! امان از مادر..

مثلامیخواستم حمام برم.همش خوابیدم!

آقاجون هم کیک و لوازم تولد پارسا رو که دیورز باباش خریده بود به مهد برد و پارسا هم هدیه ی روزمعلم مربیش را برد .همش دعام بودخیلی بهت خوش بگذره و روحیه بگیری.بنظر هم بهت خوش گذشته بوده.

 

پسر عزیزمممممممممممم

پارسای مهربونم

عشق مامان و بابا

انشاالله عاقبت بخیر دنیا و آخرت باشی عزیزکم

 

خیلی فیلمهاش جالب بود.تازه فهمیدیم شمعهات مدلی بوده که فوتش میکردی باز روشن میشده.هی فوت میکردی هی یکی دیگه روشن میشد.تعجب کرده بودی و بچه ها میخندیدن.انقدر خندم گرفت اشک از گوشه ی چشمهام سرازیر بود.

یکی از دوستهات با چاقو برات میرقصه و کیک را میبری و بعد همه دورت حلقه میزنن و تو میرقصی و بعدهمه باهم میرقصید.خیلی همتون بامزه اید.خاطره ی خوبی شد برات.ممنون از زحمات بابای مهربونت که برات شرایط این تولد را فراهم کرد.منکه کیف کردم فیلمها وعکسها را دیدم.

 

 

وقتی پارساجونم ازمهدمیاد مستقیم میره سراغ پوریا.کشتی بچه رو!!

اینجامثلا داری بهش سرم میزنی!!طفلی پوریا

بچه خسته شد!همش فشارش میدی

اینم شب که اولش پیش هم خوابتون رفت بعد پوریا راجابجاکردم.هی لالایی میخوندم وماساژتون میدادم

پوریا جونم طی روز کامل بیداری و گاهی ده دقیقه ای چرت میزنی فقط.ازغروب میخوابی تادقیقاموقعی که من میخوام بخوابم وکارهام تموم میشه!!!بعدش شب همش بازیگوشی و میل به بیدارموندن داری.حسابی هم شادی از بیداریت!

 

 

 

یکشنبه 16 اردیبهشت:

بیست و دومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پسرگلم پارسا حال سرماخوردگیت خیلی بد بود . نذاشتم مهد بری که استراحت کنی مثلا. ولی ساعت9صبح بیدارشدی و از ذوق خونه بودن بیشتر ازحد معمول ورجه وورجه کردی.انقدر حرص خوردم که آخرش باهم دعوامون شد!! با استراحت میانه نداری اصلا.هرچی میخوام سعی کنم حرص نخورم نمیشه.بااون حال مریض که نمیتونستی آب دهانت را قورت بدی و تف میکردی بیرون ,هربار میرفتی توی دستشویی کلی آب بازی میکردی و خودت را خیس آب میکردی.واقعیتش اینه که این روزها انقدر هرلحظه مشغول به کارم و انقدر کم توان و خستم که حتی یک لباس عوض کردن اضافه هم انگار یه باری روی دوشه!! البته واقعا بیشتر ناراحت حال خودتم که یک هفتس دارومیخوری وهنوز خوب نشدی.مامان جونت میگه ازغصس!! میگه بچم غصه ی جایگاهش توی خونه رامیخوره و همش فکر پوریاس.برای همین زودخوب نمیشه.مثل تب عصبی!

نمیدونم والا.منکه واقعا خدایم شاهده بیشتر از حد توانم دارم از خودم میگذرم و برات میذارم که این روزهای بحرانیت رابهتر و راحتتر بگذرونی.اماخب انگار هرکاری کنی حسادته وجود داره و باید صبورتر باشم.هرروز برات صدقه میدم و معصومین ع را قسم میدم کمکت کنن روز آرومی داشته باشی و باشرایطتت خوب و شاد کنار بیای.

همش اصرار داری پوریا پیشت بخوابه.روی تختت خوابوندمش.میگفتی مامان برو من مراقبشم.هی اصرار هی اصرار.منم کلی سفارش مراقبتی بهت کردم و رفتم مثلا ظرف بشورم.شیر آب را باز کردم و یواشکی وایسادم ببینم چیکارمیکنی.دیدم داری به پوریا میگی عزیزم دهن باز دهن باز..آفرین بازتر..

پوریاهم انجام میداد.بعد طبق معمول بینیت را بردی توی دهانش و اونم شروع کرد مکیدن.آخی پوریای عزیزم!!!

این چندوقت که مریض بودی باهر ترفندی بهت گفتم پوریامریض میشه و دستش را بوس کن و.. فایده نداشت.هی میگی مامان خودش دوست داره منو بخوره!!ببین بوسم میکنه و..

بنظرم طفلی پوریا هم مریض شده.خدا توانم بده.بااین حال و اوضاع نگهداری دوتابچه ی مریض واقعا سخته.خدایاخودت کمکم کن

شب بابات اومد و انقدر حالت بد بود بردت دوباره دکتر.یه آمپول هم زده بودی و انقدر تکان خورده بودی مجبور شده بود سه بار سوراخت کنه تا آمپول بزنه.بابات راخیلی عصبانی کرده بودی.دلم خیلی برات میسوزه پارساجونم.شب که تو و پوریا را کنارهم خوابونده بودم و داشتم برات لالایی میخوندم دیدم داری یواشکی چشمهات را میمالی و گریه ی بیصدامیکنی که من نفهمم.خیلی مغروری.منم به روت نیاوردم.هی نازت کردم هی بوست کردم و خودم هم اشکهام سرازیر بود و باگریه لالایی میخوندم.بعدش هی تکرر ادرار گرفته بودی.البته ادرارت نمیومد ولی میگفتی مامان جیش دارم نمیاد.هی میرفتی دستشویی.خیلی ترسیده بودم و ناراحتت بودم.از طرفی حال جسمی خودم هم روبراه نبود.یکبارکه رفتی دستشویی رفتم توی آشپزخانه یه چیزی بخورم فشارم بالا بیاد که چشمم سیاهی رفت.حس کردم دارم میوفتم.سعی کردم بشینم ولی دو زانو محکم به زمین خوردم و دیگه هیچی نفهمیدم.یه دفعه باصدای گریه تو به خودم اومدم.همه جاراگشته بودی دیدی من نیستم.میگفتی مامان فکرکردم تو مردی رفتی تو بهشت.ندیدم تو آشپزخانه درازکشیدی!

سمت راست سرم خورده بود روی سرامیک و بشدت درد میکرد.بهت گفتم پارسابهم یه کم آب بده.قربونت برم آب سردکن آب نداشت و به سختی برام شیشه از یخچال آوردی و بهم آب دادی مهربونم.خیلی زانوهام و سرم درد میکرد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم غصه نخوری.شانس بد من همه تنم روی فرشها بود فقط سرم خورده بود روی سرامیک.خدا رحم کرد.همش فکرمیکردم وای اگه پوریا بغلم بود...

خیلی کم خون شدم.شدیدا بی رنگ رو هستم.صبرکردم زدری پوریاخوب شه جگر بخورم.ایکاش طی بارداری آهنم را بیشتر بالا می آوردیم که این وضع نمیشدم.

بالاخره این شب هم گذشت.گاهی اوضاع روبراه نیست ولی همینکه میدونی میگذره و خاطرش میمونه راحتتر سپری میکنی

واقعا هرچی تلاش میکنیم تو شرایط جدید سختی را داری تجربه میکنی و شاید زمان بیشتری بخواد کنار بیای و من خیلی عجولم.این روزها انقدر خودت بیقراری که شاید استرس یه آمپول برات واقعا غول بزرگی باشه.خلاصه شب خیلی بدی داشتیم.وقتی خواب بودی پلک چشمهات میپرید.خیلی اعصابم خرد شده بود عزیزکم.آخه پارسای من تو همه زندگیه منی.کاش میشد اینو بفهمی و نگران نباشی عزیزکم.

 

بچم پارسا معلومه حسابی بدحاله

 

 

دوشنبه 17 اردیبهشت:

بیست و سومین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پسرکم پارسا حالش هنوز روبراه نبود ولی راضی نشد مهد نره.چون کلاس بازی شادی هیجان داشتی و همه ی هفته رابه عشق اون میگذرونی.توی راه که آقاجونت برده بودت توی ماشین حالت به هم خورده بود.بااینحال بازهم برنگشته بودی و رفتی مهد.زودتر ازهمیشه مامان جونت رفت دنبالت که بیای خونه استراحت کنی.وقتی اومدی با پوریا سه تایی حمام رفتیم.آخه از ضربه ی دیشب خیلی حالم بد بود و مخصوصا سر و زانوهام خیلی درد میکرد.گفتم شاید آب گرم کمک حالم باشه.از دیشب کارم فقط گریه بود.نمیدونم دیدن روحیه ی خراب تو منو به این حال انداخته بود یا خستگیهاوضعف خودم.بنده خدا مامان جون هم پابه پای من گریه میکرد!! مامان بزرگم زنگ زد فهمید گریه میکنم اونم شروع کرد گریه!!نمیدونم اینهادیگه چی میگن!!همشون رو باید ببرم حمام آب گرم!! دلم میخواد میشد چند روز فقط توی رختخواب درازبکشم و پوریا رو بدن شیر بدم باز بخوابم!!هههههه آخه واقعا از شب قبل زایمانم تا الان همش به کار و بیدار هستم و حسرت یه استراحت بعد زایمان مونده تودلم...

خلاصه توی وان برای پوریا دشک بالش گذاشتم و مسئولیت شستنش را به پارسا دادم.هی خرابکاری میکنه که حرص درونی بخورم ولی خب امیدم اینه برای روابط این دوبرادر خوب باشه و صبوری میکنم.پوریاهم که حسابی آروم و کیف میکرد.عزیزهای دل من خیلی دوستتون دارم.مامان فدای جفتتون

پوریابعد حمام دوساعتی میخوابه.از اون فرصت استفاده کردم کلی با پارسا بازی کردم و باهاش حرف زدم و سعی کردم هی بغلش کنم و در آغوش خودم بهش آرامش بدم.به نسبت روزهای حال پارسا بهتر بود و مسلما وقت بیشتر گذاشتن هرچند خیلی سخته الان ولی نتیجه میده.هرچند نتیجه ی کوتاه مدت و گذرا ولی بالاخره پسرکم به شرایط جدید عادت خواهد کرد.به قول عزیزیت همه تونستن کنار بیان پارسا هم میتونه.الهی آمین

عصری انقدر سرگیجه داشتم و فشارم پایین بود گفتم تا پارسا داره کارتون میبینه و پوریاهم خوابه یه کم فقط درازبکشم.اصلانفهمیدم کی خوابم برد.یه دفعه بیدارشدم و از ترس میلرزیدم!!خیلی خطرناکه پارسا را با پوریا تنها گذاشتن.حدود ده دقیقه خوابم برده بود.خداروشکر به خیر گذشت و پارسا همچنان داشت کارتون میدید و متوجه نشده بود.

امروز اولین جگر را بعد از زایمانم خوردم.همش مراعات کردیم زردی پوریا پایین بیاد بعد.سعی کردم خوب بخورم بلکه زودتر ازین حال خراب دربیام و بهتر زندگیم رو اداره کنم.

اینسری علاوه برکفش طبی دمپایی طبی هم برای توی خانه خریدیم.همش دارم باهات کلنجارمیرم باترفندهای مختلف که بپوشی

 

سه شنبه 18 اردیبهشت:

بیست و چهارمین روز زندگی آقا پوریا

امروز پسرگلم پوریا انقدر بینیش کیپ بود که از روزهای قبل خیلی سخت تر شیر میخورد.تامیومدی شیربخوری نفست بند میومد و ول میکردی.انقدر مشغول شیر دادن بودم تا بتونی کم کم بخوری و سیر بشی که کمردرد بی تابم کرده بود.واقعا سخته نوزاد مریض بشه.دوستهام یااقوامی که دوتابچه دارن هی بهم میگن بیخودی تلاش نکن.تا پارسا به مهد عادت کنه هی مریض میشه و پوریاهم بعدش مریض میشه و هرچی تلاش کنی پوریا نگیره فایده نداره.آخه ماهمش به پارسامیگیم پوریا را تا مریضی بوس نکن ولی فایده نداره و یک لحظه غافل شیم آب دهانتون باهم مخلوطه!!هی بهم میگن بوسش هم نکنه انقدر توی یک خونه دو تا بچه باهم در ارتباط هستن که مریض میشه.همه میگن خودت را حرص نده.راست میگن نهایتش یه سرماخوردگیه.شاید من خیلی خستم.آخه واقعا هم آدم دلش نمیاد بچه به این کوچکی نمیتونه شیر بخوره.چی بگم.دلمو خوش میکنم به اینکه آن چیز که تو را نکشد محکمترت میسازد.پوریای عزیزم خالت میگه انقدر پارسا باهات این کارها را میکنه که رویین تن میشی!! منم هی بهت میگم رویین تن عزیزم,پسرکوچولوی من خوب قوی شو بتونی سربازیه امام زمانت روبکنی.هربار شیرت میدم دعامیکنم یار آقا صاحب الزمان بشی.گاهی که پارسا نیست و حین شیردادنت باهات حرف میزنم بهت میگم آفرین خوب بخور عضله بساز از آقا امام زمانت دفاع کن.

خدایا یادت نره دعای مادر را برآورده کنی ها! الهی آمین

از ضربه ای که دوشب پیش بهم خورده متاسفانه هنوز خیلی روبراه نیستم.زانوهام بشدت دردمیکنه و دردش نمیذاره اون زمان کم هم بخوابم هی بیدارمیشم.سر دردم بهتر شده ولی نمیدونم استخوانهای انتهاییه انگشتهای دست راستم چرا دردمیکنه.خدایا آخه تو این شرایط این زمین خوردنم چی بود! ازدست خودم!!

نمیدونم چرا انقدر صورتت جوش زده.اول فکرمیکردم برای بوسه.بعدفکرکردم برای چربیه شیره.الان فکرمیکنم پمادتتراسیکلین که به چشمت میزنم صبح کمی پخش صورتت شده برای اونه.آخه چشمهات قی میکرد و دکتر اینو داد.بایدرفتم دکتر بپرسم.

توی ماشین داداش داشت خوابت میبرد

امروز با داداش و باباحمام رفتی پوریا جونم.عاشق آب بازی هستی و صدات درنمیاد

 

چهارشنبه 19 اردیبهشت:

بیست و پنجمین روز زندگی پوریا جونم

امروز نگاهم به دو تا مطلب توی نینی وبلاگ افتاد.خیلی اتفاقی دیدم

وبلاگ ما درفروردین ماه سومین وبلاگ محبوب بوده

ومطلبمون هم درماه گذشته جزء پربازدیدترینها بوده

 

نظرلطف عزیزانیه که مارو دنبال میکنن

بخاطر خس خس سینه ات و آبریزش بینی و کیپ بودن بینیت رفتیم دکتر.فکرمیکردیم از پارسا سرماخوردگی گرفتی.اونسری دکتر هی به پارسا میگفت صورتتو مریضی نچسبون به داداشت ولی پارسا گوش نمیداد.بهش گفت چون این نینی بی دندونه اگه بوسش کنی دندونهای تو هم میریزه.تو هیچی نگفتی.وقتی اومدی بیرون بهم گفتی مامان دکتر چرت و پرت میگفت من پوریا رو بوس کردم دندونهام نریخت!!!ایندفعه حرفت رابه دکترکفتم.دکترگفت ایشون خیلی پررو تشریف داره!!!هههههههههههه

ایندفعه بهت گفت چون صورت داداشت جوش زده مریضه اگه بوسش کنی بچسبی بهش از مریضیش میگیری برات دوتاآمپول مینویسم اگه از مریضیش گرفتی بزن.

فعلا گاهی که یادته همکاری میکنه ولی باز کارخودت رامیکنی میگی یادم رفت.

خلاصه دکترگفت تمام علائم پوریا بعلاوه ی رفلاکسش بخاطر آلرژی هست وحساسیتش هم شدیده.میخواست برای پوریا سونو بده من خیلی تحویلش نگرفتم.واقعا دیگه ازهرچی سونو و آزمایشه میترسم.هربار میری یه چیزی ازتوش درمیارن برای دق دادن آدم.خلاصه دکتر بهم گفت هرچی آلرژی زاست نخورم.خودشم یکسری موادغذایی راعنوان کرد گفت بقیشم از اینترنت بخونم!بهش گفتم پس چی میشه خورد من الان خودم حالم روبراه نیست.اونم گفت میخوای بهش شیر ضدآلرژی بدم از هلال احمربگیر اگه نمیتونی.واقعا تعجب کردم انقدر سریع پیشنهاد داد شیر خودم را ندم و شیرخشک بدم به بچه.من قبول نکردم.برای پارسا این کار را کردم و مدتها آلرژنهارانخوردم.برای پوریاجونم هم قطعا هرجورباشه انجامش میدم.البته واقعا سر پارسا قدرت بدنیم بالاتر بود.توی این بارداری من خیلی تحلیل رفتم چون مدت ویارم وکاهش وزنم زیاد بود.ازطرفی معده ام مکملهاراقبول نمیکرد و برای همین الان خیلی پر نیستم.توکل به خدا.همش ازش میخوام کمکم کنه و توان جسمی و روحی بهم بده.

وزن پوریاجونم4450 شده بود.خداروشکر

 

پنجشنبه 20 اردیبهشت:

یست و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز پارساجونم مهدنمیرفت و خونه بود.پوریا مثل روزهای قبل از حدود ساعت 5صبح دیگه خوابش خرگوشیه.هی بازی بازی شیرمیخوره یه تک چرت میزنه دوباره بیدارمیشه شیرمیخوره.همیشه ساعت5به بعد خیلی خسته میشم ومیدونم هرچی خوابیدم قبل از اون ساعته.گاهی شبها پسرکم حتی دوساعت یا دوساعت ونیم پشت سرهم میخوابه.نوبتهای بعدی معمولا به فاصله یک ساعت ونیم ازبیداری قبلی بیدارمیشه.البته خب بخشی از زمانی که خوابه دارم بادگلوش رامیگیرم.فکرمیکنم وضعیت بیدارشدنش از نوزادی پارسابهتره.شایدم یادم نیست.ازیه زمانی به بعدقشنگ یادمه پارساهریکساعت بیدارمیشد ولی نوزادیش را دقیق یادم نیست.تاصبح 5باری پوشکت عوض میشه.بااینحال گاهی بازهم نم پس میدی یا پات میسوزه.امروز خیلی خوابم میومد.ساعت 5اینطوراکه شد دیدم واااااااااااااای چقدرخوابم میاد ومیدونستم پوریاجونم دیگه نمیذاره بخوابم.تا 8:30صبح هی شیر بادگلو تعویض پوشک دقایقی چرت و باز از اول...

هی میخواستم بادگلوت را بگیرم دستم شل میشد ومیخواست خوابم بره!گفتم پوریاجونم تروخدا بخواب.مامان دارم میوفتم دیگه.تو هم حرف گوش کردی خوابیدی که درهمون لحظه کاخ آرزوهام روی سرم خراب شد!!!ههههههههه پارسا بیدار شد و باز پوریاراهم بیدارکرد.پارساهم که خونه باشه دیگه سیکل شیر بادگلو پوشک چرت کوتاه میشه.چون دائم پوریا را بیدارمیکنه.گاهی نزدیک زمان اومدن بابات به خونه میشه ماهنوز نهارنخوردیم و برای حفظ آبرو خودم تندتند غذا دهنت میذارم و سفره راجمع میکنم!!!ههههههههههههههههه خب واقعاچیکارکنم تامیام یه کاری کنم پوریا گریه میکنه.گاهی درحال شیردادن بهش راه میرم و کارهائیکه میشه بایه دست انجام داد انجام میدم ولی مچمبااینکه مچ بندهم دست میکنم اصلا یاریم نمیکنه.فکرکنم باید مچ بند آتل داربخرم.درمقابل خم شدن خیلی تحریک پذیر شده و اشکم را درمیاره.همش بابات قبل بارداریم میگفت برو دکتر من گوش نکردم.برای همین درسکوت خودم اعتراض نمیکنم!!!

 

اینم لحظه بیداریتون.پارساهنوزچشمهاش خواب آلوده.خب بخواب بچه!!!

امروز بنظرم پوریا سرحال نبود.ازدیشب که دکتربودیم بهش رانیتیدین میدم.نمیدونم بجای بهترشدن انگار نمیتونه خوب شیربخوره.کامل نمیخوره.شایدم انقدر پارسا بیدارش کرده توان خوردن نداره و خوابش میاد.نمیدونم توکل به خدا

امروز هی پوریا گریه میکرد .پارساهم از اونطرف هی میگفت بیا بازی.من هم که میخواستم آلرژنها رانخورم میخواستم برای خودم یه غذایی بپزم ولی بااین دوتا گل پسر نمیشد.خلاصه یه ساعتی هی پوریاگریه میکرد پارساگریه میکرد.پارساخیلی حساس شده و واقعا توی این شرایطم این تغییرروحیاتش فشار را چندبرابر میکنه روم.کلافه شده بودم.دیدم هیچ کدومشون آروم نمیشن خودم هم زدم زیرگریه!! مثل بچه ها هق هق گریه میکردم.نه فقط بخاطر اون لحظه.شاید خیلی توانم کم شده.دلم میخواد پارساروبغل کنم براش وقت بذارم ولی نمیشه یازمان کمی اونم بسختی و بااسترس برای من.میخوام باپوریاحرف بزنم قربون صدقش برم وقتی گریه میکنه, اونم بخاطرپارساکه غصه میخوره نمیشه!! دلم برای هردوشون میسوزه.

بطرز خیلی شدیدی فعالیت شبانه روزیه بدون آرامش و استراحت دارم.میدونم موقته ولی خب خیلی سخته.گاهی شبها که دارم ازخستگی وامیرم باخودم فکرمیکنم بگم فلانی دو روز بیاد پیشم بمونه کمکم.بازنظرم عوض میشه.یه موقع یکی از اقوام تلفن میزنه میگه کاری بودبگوبیام دلم میخوادبگم بیادپیشم بمونه چندروز یه مقدارحجم کارم کم شه ولی باخودم فکرمیکنم خیلی پرروییه حالا یه تعارف کردن.از طرفی بعد این چندروز چی.باید سعی کنم خودم ازپس کارهام بربیام.

مامانم برای پارسا سوپ شیر درست کرده بود.وقتی اومد یه سر زد و برامون سوپ آورد دلم میخواست ازش بخوام پوشک پوریا را عوض کنه بعد بره ولی بازنگفتم.فعلا سختترین کار دنیا برام تعویضه پوشکه!!!هههه بسکه مچهای دستم دردمیکنه.مخصوصا دست چپم که استخوانش از شیردهی قبلیم کمی بیرون زده.اون حسااااااااااااااااااااااااااابی این روزها کلافم کرده.

دلم به تغییر حال میخواد.حتی پارساهم به این نیاز داره.امروز درحال گریه بغلش کردم نازش کردم گفتم پارسا کاش یه چیزی حالمون رو خوب میکرد مگه نه؟پارسا اشکهاش را پاک کرد گفت آره.دلم برای بچم سوخت.بهش گفتم پس قول بده پوریاخوابید بیدارش نکنی که من باز مجبوربدم شیرش بدم و همینجابشینم که بریم باهم بازی کنیم.خداروشکرپوریاهم خوابید وکمی باپارسا بازی کردم وبچم راضی تر شد

خیلی نگران پارساهستم.خیلی کمتراز قبل میخنده.همش هم به من میگه مامان چرا انقدر بیحوصله ای؟مامان چرادیگه نمیخندی و...؟؟

منم سعی میکنم بوسش کنم بغلش کنم براش توضیح بدم که این دوران زودمیگذره و مامان حالش بهترمیشه و پوریامستقلتر میشه وهمش به مامانت نمیچسبه و باهات بازی میکنه سه تائی گردش میریم و...

ولی پارسا یواشکی اشک میریزه میگه پس کی بزرگ میشه؟؟

گاهی خودمو سرزنش میکنم میگم بسکه قبلا براش وقت میذاشتم.این بچه حق داره الان اینجوری براش سخت بیاد.حرفاش خیلی حالمو خراب میکنه.اون شبی که بهم گفت مامان تو چرادیگه نمیخندی دائم بغض داشتم بدتر!!!وقتی میخواستم لالائی بخونم هی صدام ازبغض میگرفت و پارسامیگفت چیشدپس لالایی؟؟

عزیزک مامان آرزو دارم این دوران رابه خوبی بگذرونی ومن هم بتونم کمکت کنم.واقعا گاهی ازخستگی و درد نواحی مختلف بدن دارم ازپا درمیام ولی میشینم وتحمل میکنم باهات بازی میکنم.حتی درحالیکه دارم شیرمیدم با پا باهات توپ بازی و..میکنم.ولی خب به هرحال بخش بزرگی ازوقت مامانت را داداشت گرفته و تحمل اینموضوع برات خیلی سخته.رفتارت هم خیلی عوض شده.خیلی سخت شدی و لجبازی میکنی و سخت میشه باهات کنار اومد.دلت میخوادهمش منو بزنی!!خدایا کمک پسرم پارساکن...

الان شاید سختت باشه ولی انشاالله بزرگتربشید خیلی به دردهم میخورید.تنهائی خوب نیست عزیزکم.

 

ازطرفی گاهی پوریا دل درد داره یواشکی میبرمش به هوای تعویض پوسک توی دستشویی و بوسش میکنم و قربون صدقش میرم.ازصدام آروم میشه سریع وخودشوبهم میپچسبونه.دلم برای اونم میسوزه آخه که سهمش ازمادرش کمتر ازحالت عادیه.

ولی خب میدونم همه ی اینهاگذراست وفقط یه خاطره ی خیلی کوچک میمونه

 

پارسا که انقدر دوست داشت خونه آقاجونش یامهمونیهای دیگه بره بخاطراینکه وقتی کسی هست به پوریاهم توجه میشه و اون طاقت نداره الان میل به جایی رفتن هم نداره.مامان جونش بهش گفت میای خونمون؟گفت نه.بعدا ازش پرسیدم چراگفتی نه؟گفت خب عزیزم تازه اونجا بودیم بذار 5 تا بخوابیم بعدا !!

آقاجون هم که هرروز مهمیبره ومیارتت را باسوالهای مختلف درگیرمیکنی.ازش پرسیدی وقتی تو رو بذاره مهد بعدش کجامیره؟اونم گفته سرکار.نگرانی نکنه بیاد پیش پوریا.

عمرمنی پارساجونممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

ایکاش میشد اینوبفهمی وراحت و شاد باشی

دلم برات کبابه پارساجونم.قبل دستشویی رفتن کمی از ادرارت توی شلوارت میریزه.هرروز دارم کلی لباس دستی و باماشین میشورم.نمیدونم چرااینجوری شدی.فکرکنم دلت میخواد همش ماهارو بپایی و نگه میداری دیردستشویی میری.

 

هرچی طی روز اذیت کردی آخر شب پسرخوبی شده بودی وخوب بازی میکردی وحرف گوش میکردی.منم سعی میکردم مواقعی که فرصت میشه ازاین حال خوبت استفاده کنم بوست کنم باهات حرف بزنم بهت آرامش بدم.ایکاش هرروز همینجوری بودی عزیزکم.خیلی کمک حالم بود...

 

جمعه 21 اردیبهشت:

بیست وهفتمین روز زندگی پوریای عزیز

دیشب خیلی بدخوابیدی پسرکم.همش هوشیار بودی و دوست داشتی باهات حرف بزنم.عوضش توی روز حسابی خوابیدی.این درسته آخه؟؟؟البته روزهای قبل توی روز هم نمیخوابیدی و نزدیک عصروغروب تاشب میخوابیدی.نمیدونم چجوریه هی برنامت عوض میشه؟قربونت یه بارم برنامه رو روی زیادخوابیدن درشب منظم کن !!ههههه

البته ازیه طرف توی روز البته ساعاتی که پارسا ازمهد میادمیخوابیدی هم خوب بود.پارسادوست داره باهاش بازی کنم یامیخوام غذا درست کنم و..

 

شنبه22 اردیبهشت:

بیست وهشتمین روز زندگیب

مثل شب گذشته دیشب هم تاصبح بیداربودی وفقط لحظات اولیه ی بعد ازشیرخوردن خوابیدی.حسابی سرحالی.بااینکه خیلی خوابم میاد ولی میگم حیفه بذار کیف کنیم در کنار هم.روزهابخاطر پارسا خیلی جرات ندارم باهات راحت حرف بزنم و بازی کنم.

کسی توی این چهره خواب میبینه؟!

 

 

 

 

 

 

 

روز شنبه 22 اردیبهشت وقت سونوگرافی برای پوریاجونم از دکتر مهدیزاده داشتیم.خود دکتر نظری ایشون رامعرفی کرده بودن و میگفتن بهترین سونوگرافیه اطفاله.اونروز پارسا را ازمهد فرستادیم خونه آقاجونش و ساعت 1 باباییت اومد دنبالمون و رفتیم سونوگرافی.

خیلی شلوغ بود.بیمارها همه بچه و خانواده ها مشغول به رسیدگیشون.توی راه و قبل از اون برخلاف روزهای قبل اصلا استرس نداشتم.ولی یکدفعه توی دلم گفتم واااااااای خدایا نکنه انقدر آرومم یکدفعه خبر بدی بدن بهم.بااینکه این مدت گاه و بیگاه به هرچیزی فکرکرده بودم ولی اصلا دلم نمیخواست بهش فکرکنم وسعی میکردم حواس خودمو پرت کنم.

چندساعتی معطل شدیم چون وقتمون بین مریض بود.پوریاهم کل اون مدت خواب بود.به بچه هایی که بیداربودن و بیقراری میکردن شربت خواب آور میدادن برای سونوگرافی.خلاصه توی بلندگو اعلام کردن پوریا بیاد داخل.بااینکه قبلش حالم خوب بود ولی یکدفعه دلم ریخت.انگار پاهام همراهیم نمیکردن.بابا پوریا را روی تخت خوابوند.وقتی خانم دکتر دستگاه را روی سر پوریا گذاشت و ژل زد حال بدی شدم.گفتم وای من طاقت ندارم این بچه سونوگرافی بشه چه برسه بخواد خدای نکرده خبر بدی بهم بده.شکرخدا دکترخانم بود و حال یک مادر را درک میکرد و سریع اولین چیزی که رو به من کرد و گفت این بود که این بچه هیچ چیزیش نیست خانم.بعد پرسید که چیشده و ماتوضیح دادیم که هفته32 بارداری اندازه بطن مغزیش بالاتر از حدنرمال بود وهفته 35 که سونو را تکرار کردیم در حداکثر نرمال بود و گفتن بچه بدنیا اومد سونوگرافی کنید که برای خدانکرده احتماله هیدروسفالی بررسی بشه.

خانم دکتر باز بررسی کرد و گفت اصلا نیست و هیچ مشکلی نیست.فقط ورد زبانم خداروشکر بود.دوست داشتم خانم دکتر را بغل کنم!!!

انقدر در اتاق انتظار سونوگرافی پدرمادرهای غمگین یا نگران بود که وقتی بیرون اومدم دلم نیومد خنده وشادی ازخودم نشون بدم و همه با حال همدردی نگاهم میکردن.ولی واقعا در دلم غوغایی بود.بیشتر از دوماه بود هرکاری میکردم فکرنکنم همش نگران بودم بچم سالم نباشه و وقتی هم به دنیا اومد اونقدر دل بسته اش شدم که این فکر تمام وجودم را داغون میکرد و سعی میکردم برای آرامش پوریاهم شده بهش اصلا فکرنکنم وهمش میگفتم باغصه خوردن و نگرانی چیزی تغییر نمیکنه.

فقط خدامیدونه ما این مدت چی کشیدیم.

همه دوستانم که خبر داشتن و بعضی از اقوام و آشنایان که میدونستن این مدت دائم به نذر و ختم گذاشتن و پیگیری بودن.خیلیها تماس میگرفتن ونمیپرسیدن و من میدونستم دلشون نمیاد و بعدا هم خودشون همینو گفتن.این مدت انواع واقسام تبرکیها برام رسیده بود.خدا به همه خیربده.هیچوقت استرس و نگرانیه سلامتیه خودشون وعزیزانشون را نداشته باشن.همه خیلی لطف داشتن.واقعا خدایا شکرت که بچم سالمه.

هنوز همش به اون پدرمادرهائیکه توی سونوگرافی خیلی ناراحت بودن فکرمیکنم و براشون دعامیکنم.هیچ چیز بدتر از بچه ی بیمارنیست.اینو فقط یه پدرمادری که حتی یکبار با سلامتیه فرزندشون بطورجدی بازی شده باشه میفهمن.خیلی سخته.گاهی یاد آیه قرآن میوفتم که میفرماید ما شما را بافرزندان و اموالتان آزمایش میکنیم.همش میگم خدایا آخه اموال را نمیشه بافرزندان توی یک خط قرار داد.پدرمادر جونش را برای بچش میده مال چیه.خداهیچ پدرمادری را با بچش آزمایش نکنه به حق محمد و آل محمد ع

شکرخدا پسرگل ما سالمه.دستهام میلرزید و فشارم افت کرده بود.در راه برگشت وقتی توی ماشین به پوریا شیرمیدادم حال دیگه ای داشتم.انگاربهم گفته بودن این بچه دیگه مال خودته!!!بااینکه حالم بد بود سعی کردم به همه کسانیکه ازاینموضوع خبرداشتن پیغام بدم و اونهاروهم درشادی خودم بعداز اینهمه نگرانی سهیم کنم.

اینم جواب سونوگرافی پسرم

 

پوریای عزیز مامان,انشاالله همیشه سلامت باشی پسرکم.این مدت به اندازه سالها دلم داغون شد.آرزومیکنم انقدر سلامتی و سرزندگی و شادیت راببینم که خاطره ی این روزهای سخت را جبران کنه

ولی واقعا این روزها بجای اینکه سونوگرافیها وآزمایشها به داد مردم برسه بیشتر استرس زا شده.خدا هیچکس را گرفتار دوا و دکتر و نیازمند این تشخیصها نکنه.الهی آمین

اواخر دوره ی بارداری من که بخاطر همین موضوع بجای نشاط و خوشحالی ورود عضو جدید همش افسردگی و اشک و استرس بود.

خداروشکر بخیر گذشت.خداجونم شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

یکشنبه 23 اردیبهشت:

بیست ونهمین روز زندگی پوریای عزیز

 

گل پسر درحال شیرخوردن.دائم طی روز داری شیرمیخوری.بخور نوش جونت.ماله خودته!

امروز پسرکم را بردیم دکتر برای ختنه.همونجائیکه پارسا رو برده بودیم.مطب دکتر جوادذبیحی متخصص اطفال در چهارراه تیرانداز تهرانپارس.سر پارساخیلی راضی بودیم و تجربه خوبی بود.

وزنت4570 و درمعاینات دکتر خیلی راضی بود.ماشاالله لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم

این مصدوم قبل از عمل!

اینم مصدوم بعد ازعمل!

پشت دراتاق نشسته بودم ودرحین غصه خوردن مثل زمان پارسا صدای گریه ات راضبط کردم!

آشنایان بهم گفته بودن قبلش حسابی شیرت بدم که توی سر بودنت اولین ادرار رابکنی و دردکمتری بکشی.شکرخداهمینطور شدولی بااینحال خیلی بیقرار بودی و مامان جونت دائم سعی در آرام کردنت داشت و بابای مهربون هم بابت اینکه پارساجونم غصه نخوره بردش شهربازی.چون پوریاهی گریه میکردوماهمش میگفتیم جان جان و...

تا استامینوفن ندادم آروم نشدی ولی بعدش خوابیدی تا9شب که اونم به زور وبرای خوردن داروی آنتی بیوتیکت بیدارت کردم

مبارک باشه پسرکم.شکرخدا این کارهم انجام شد

 

دوشنبه 24 اردیبهشت:

سی امین روز زندگی پوریای عزیز

شکرخدا امروز دیگه اصلا بیقرار نبودی وحالت خیلی خوب بود.همون یه بار دیروز بودکه بهت استامینوفن دادم وتکرارنشد.

صبح گذاشتمت کتار پارساکه برای مهدرفتن ازخواب بیدارش کنم.ههههه چجوری پارسارونگاه میکنی.بچم بین خوف و رجاست که یعنی چه بلائی قراره سرم بیاد. لهبشم؟تفی بشم؟رو هوابچرخم؟!!!

پارساخیلی استقبال میکنه کنارش باشی.میگه مامان خیلی بوی خوب میده.گاهی لباسهات رامیماله به تنش میگه دوست دارم بوی پوریا رابگیرم

فدات بشم انقدر شارژی پسرکم.همش نگران بودم نکنه چندین روزحالت بدباشه

اینم تصویر قبل ازخواب شب.دوتا داداش کنارهم خوابشون برد.عاشقتوووووووووووووووووووووووووووونم گل پسرهام

 

 

سه شنبه 25 اردیبهشت:

سی و یکمین روز زندگی پوریای عزیز

 

امروز پارساجونم توی مهد جشن فارغ التحصیلی داشت!!دوره زمونه ای شده ها.3ماه رفت مهد فارغ التحصیل شد اونوقت برای ماها بعد16سال جشن نگرفتن!خوش به حاله این دهه نودیها.بعد مهد هم سریع اومد سراغ پوریا

انقدر توی دستشویی آب بازی میکنی که هرروز دارم یکبارماشین لباسشویی میزنم و کلی هم مایع تو دمپاییهامیریزی وهمه جارو صابونی میکنی.آخرش خسته شدم توی دفترت برای مربیت نوشتم.اون هم باهات صحبت کرده بود.امیدوارم از فردابهترباشی

اینم هدایایی که توی جشن بهت داده بودن.خیلی بهت خوش گذشته بود.

این کاردستی راهم دیروز درمهد درست کرده بودی

اینم پوریاپسر

عصر پوریا توی ساک حملش روی مبل بود و پارساجونم اصرارکرد روی مبل کنارش بشینه و داشت باگوشیه خاله جونش بازی میکرد.منم داشتم ناخنهام رامیگرفتم.که پارساخواست از حال درازکش بلند شه و ازپاش کمک گرفت یکدفعه پاش خورد داخل ساک حمل پوریا.من اولش فکرکردم چیزی نشده ولی پارساگفت واااای مامان پام خورد توی سر پوریا.وقتی بلندشدم دیدم پوریادهانش تاانتها به حال گریه بازه ولی صدایی نمیادونفس نمیکشه.فکرکنم بهاینحال ریسه رفتن میگن.مردم و زنده شدم.بلندش کردم.اصلا یادم نیست که درست تعریف کنم.مامان اومد و فکرکنم ازبغلم گرفتش و نمیدونستیم چیکارکنیم.چندبار پشتش زدم که گویا کارصحیحی نبوده.داشتیم میمردیم.خیلی حال بدی بودونفسش که برگشت گفتیم خداروشکرکه یکدفعه سیاهیه چشمش بالارفت.دور ازجون دور ازجون فکرکردم بچم مرد.قابل تعریف نیست چه حالی شدم ولی شکرخداسریع برگشت و زود شیرش دادم.اما خیلی بدحالی بودم.بعدا خواهرم گفت پارساهم همینطور دنبالتون بودواشک میریخت.دیگه تاشب سردرد و گوش درد شدید گرفته بودم و با مامان همش بغض داشتیم و گریه میکردیم و تن و سر پوریا راچک میکردیم.شکرخداهمه چیز خوب بود.بعدا امتحان کردم دیدم پارسا باحالتی که نشسته بود پاش تا سر پوریا نمیرسید.نمیدونم یعنی توی محل ختنه ات خورد؟آخه من دیدم اصلا ضرب خاصی نداشت.خلاصه که خدارحم کرد.خیلی تجربه وخاطره ی بدی بود.بعدش با پارساهموبغل کرده بودیم گریه میکردیم.مامان به هردومون آب قندنمک داد.پارساهی میگفت پوریایه چیزی بگو..حرف نمیزنه مرده!!!

بچم یه جورمیگفت انگارقبلا حرف میزد!!هی میگفت پوریاببخشیدمن نمیخواستم بزنمت.

 

 

چهارشنبه 26 اردیبهشت:

سی و دومین روز زندگی پوریای عزیز

یه روزایی  حسادت زیرپوستیه پارسا اوج میگیره!! وای که فقط خدامیدونه چه بلایی سرم میاری.حرفی نمیزنی ولی خودم میفهمم.هی بهانه میگیری.پوریاهم جدیدا روزها خیلی خیلی کم میخوابه و حسابی هم بغلی شده و به تنهائی وقتی باهاش هستم فقط نشستم شیرمیدم و بادگلومیگیرم و به سختی زمان میشه حتی چیزی بخورم.دیگه پارساجونم هم که اینکارهارومیکینی واقعا داغون میشم.البته بیشتر ازجسمی روحم برای خودت داغون میشه عمرمامان.دوست ندارم انقدر خودتو اذیت کنی.اینجا ازمهد اومدی میخواستی پوریا را بغل کنی.گاهی فقط زیر کمرش را دست میندازی ومیخوای از زمین بلندش کنی و پیش اومده سرش عقب برگرده و به زمین بخوره.امروز هم همونجوری شد و سعی کردم باهات خوب برخورد کنم ولی ول کن نبودی بازمیخواستی انجام بدی و خلاصه دعوات کردم و ازدستم ناراحت شدی و مثلا باهام قهرکردی بداخلاق دوربین رانگاه میکنی و عکس نمیندازی.فدای نازت بشه مامانت.قربونه اون چشمهای اشک آلودت بشم پسرکم که دلم هلاکه برات بیشتر ازاین وقت بذارم ونمیشه.خداکمکم کن

همش دوست داری کارهای پوریا راانجام بدی.توی ماشین تومسیر رفتن خونه باباجونیت رفتی توی ساک حمل پوریا وخوابت برد!!

خوابیها.لای چشمهات بازه

اینجاپوریاجونم بغل باباجونیش نشسته.دیدم خوش خلقی گفتم عزیزی عمو و پسرعموت راهم صداکنه تا روبراهی و پارساهم خوابه استفاده کنن!!

وقتی پارسا بیدار شد کسی پوریا راتحویل نگرفت!!کی بود کی بود من نبودم!!!

 

پنجشنبه 27 اردیبهشت:

سی و سومین روز زندگی پوریای عزیز

 

چندین روزه تختت را اینجوری شیب دار درست کردم که رفلاکست کم شه عزیزکم وراحت بخوابی.زیرش سینیه فر را گذاشتم!!هههه

7

اینم گل مامان در خواب.گاهی که چندشب پشت سرهم بیداری از توان میوفتم و به بابات میگم شب که پارساخوابید پوریا راحمام کنیم و من میبرمت حمام و بابات خشکت میکنه و بهت رسیدگی میکنه.بعدش هم معمولا حداقل سه ساعت رامیخوابی و من هم استراحت میکنم انرژی ذخیره میکنم!هرچندکه فعلافقط کسری جبران میکنم!!

امروز صبح پارسا با باباش رفت دندانپزشکی و دومین دندانش راهم پر کرد.مرکز بهداشت قدر و وزن پوریاجونم راهم اندازه گرفت.خیلی راضی بودن.قد57 یعنی7سانت ازتولدت رشد داشتی و وزن4800.خداروشکر.ماشاالله خیلی عالی بودی پسرکم.خانمه میگفت اگه وزنش نشون نمیده علتش اینه که قد بلنده پسرمون.ماشاالله عزیزم.نمودار رشد داداشت هم همینطوری بود.درمورد رفلاکست بهشون گفتم گفتن توی طب اسلامی میگن 15  روز صبح وظهر و شب آب به رابگیرید به اندازه یک قاشق غذاخوری به بچه بدهید که دریچه معده اش تنگ بشه و رفلاکسش کم بشه.بابات هم اونروز برات گشت و به گیرآورد و درعکس زیر هم داداش مهربونت داره به قول خودش به به میده بهت بخوری.

امروز همگی باهم رفتیم پست که منو بابا کارت ملیمون راتحویل بگیریم.بعدش یه سر غافلگیرانه خونه ی عزیز رفتیم.دوهفته ای بود دلش هلاکه شمادوتا بود و حالش روبراه نبود والبته میگفت روم هم نمیشه باز بیام ببینمشون.خیلی خوشحال شدن.پارساجونم بااینکه کسی محل پوریا نداد اولش ولی خیلی تو خودش بود.غصه اش رامیخوردیم ولی شکرخدا دایی که اومد و سربه سرش گذاشت دیگه روبراه شد.به عزیزمیگفتم چقدر پوریاگریه میکنه آدمو خسته میکنه!!میخواستم ببینم پارساچی میگه.پارساجونم هم گفت اون الان بچش نمیفهمه بذار بزرگ شه ببین چه پسری بشه برات!!

این جمله مامان جونته که وقتی پارسا اذیتم میکنه اینو میگه که بچس شیطونه بذار بزرگ شه ببین چه پسری بشه برات

 

 

جمعه 28 اردیبهشت:

سی و چهارمین روز زندگی پوریای عزیز

امروز خیلی بیقرار بودی گل مامان.باباوپارسا مثل برنامه ی اکثر جمعه ها رفته بودن خانه عزیزی.همش گریه میکردی.خودم مونده بودم چته.انقدر تکونت داده بودم و راه برده بودمت شانه ها و زانوم درد گرفته بود.بابات که اومد متوجه شد زیر حلقه ی ناحیه ی ختنه ات آبسه کرده.بادکترتماس گرفت وتصویرش را براش ارسال کرد.دکترهم گفت روش داروبزنیم و شکرخدا تاشب بهتر شدی.بابا اونروز حسابی بهت رسیدگی کرد و دائم دور حلقه را که بیشترش جداشده بود دستمال نرم میذاشت که باز باتنت برخورد نکنه آبسه شه.تندتند هم تعویضت میکرد و نتیجه هم گرفت و شکرخدا بهترشدی.ممنون بابای مهربون.ازصبح هم نخوابیده بودی و همه خانه زندگی به هم ریخته و نزدیک 4ونیم عصر نهارخوردم.بابات انقدر تورو توی بغلش گرفت تا یه دل سیربخوابی و خستگیت بره

 

شنبه 29 اردیبهشت:

 سی و پنجمین روز زندگی پوریای عزیز

 

همچنان رفلاکس داری گل پسر مامان.درهرجایی باشی زیرت را شیب دارمیکنم ولی باز شیرت برمیگرده.نه اینکه بالا بیاری البته شاید گاهی خیلی کم بالابیاری ولی بیشتر توی مریت صدامیده و گاهی بدون اینکه ظاهری معلوم شه میپره توی ریه ات و سرفه میکنی.خیلی ناراحت میشم عزیزکم وغصه میخورم.همش توی فکر اینم که یعنی آلرژیه یا رفلاکس عادیه نوزادان.پوست صورتت هم دائم دانه های ریزمیزنه که نمیفهمم آلرژیه یا جوشهای عادیه نوزادان یا جای بوس و...

ازهمه بیشتر نگران آلرژیت هستم.به نظرم این رژیمم روی مغزی بودن شیرم تاثیرگذاشته.شایدم تلقینی باشه ولی بنظرم مثل هفته های قبل خوب سیرنمیشی و گاهی بااینکه تازه شیرت دادم دستت رامیمکی.هی وسوسه میشم به رژیم غذاییم تنوع بدم .به خودم میگم منکه نمیدونم به چی حساسیت داره ضمن اینکه حالش بهترکه نشده اینهمه رعایت میکنم.ولی باز وقتی وضع سرفه هات رامیبینم میگم ولش کن باز یکی دوتاخوراکیه مشکوکتر را قطع کنم ببینم خوب میشه یانه.دائم هم درحال مشورت با دوستانم که بچه هاشون آلرژی داشتن هستم!!هرچند پارسای خودم هم داشت ولی خب تجارب مختلفه واستفاده میکنم.دیروز کلی داروخانه زنگ زدم برای رانیتیدین خارجی ونداشتن.خلاصه از 13 آبان شماره یه داروخانه که میگفت داره راگرفتم.امروز زنگ زدم وبابات رفت خرید.البته گفت نسخه میخوادکه بابائی داد دکتر شرکتشون نسخه کرد.ازشب داروت راشروع کردم خداکنه جواب بگیریم.پارساهم به رانیتیدین ایرانی جواب نمیداد.

 

روز پنجشنبه پارساجونم و بابا رفتن مدرسه نور که شرایط ثبت نام را بپرسن و بهش گفته بودن شنبه بیاید.امروز صبح بابا مرخصی گرفت و رفت باز مدرسه و یه صحبتهائی کرده بودن وگفته بودن ساعت3عصر برای آزمون برید اونجا.خلاصه ازت آزمون گرفته بودن و با بابا مشاوره کرده بودن.قراره جوابش را فردا بگن.

اینم سوالهای آزمونته!!!فکرکنم اولین آزمون زندگیت بوده باشه عزیزکم.

از آزمونهای الهی سربلند بیرون بیای پسرکم.

الهی خداهیچوقت ازت آزمونهای سخت نگیره

بهت گفته بودن یه نقاشی بکش.خودت راکشیدی که پوریابغلته.بابات را کشیدی.یه گاو کشیدی ویه آدم دیگه.یعنی ناشناس.علامت پارک ممنوع و گل وخورشیدهم کشیدی.بابابهت گفت مامان رانکشیدی؟گفتی عه یادم رفت!!

نمیدونم چرا ولی خیلی دلم گرفت.انقدر این مدت روی رفتارهات باخودم درخصوص اینکه به پوریا حسادت میکنی حساس شدم که هرچیزی ذهنم رامشغول میکنه.گفتم شاید همش پوریابغلمه ازم ناراحتی و دوستم نداری که مامانت رانکشیدی.

شایدم اون گاوه منم!!!

هههه مثل بچه ها شدم!!ولی واقعا دلم خیلی گرفت وخیلی به فکرافتادم.نمیدونم چرا

شب قبلش باهمدیگه دعوامون شده بود چون خیلی اذیت میکردی.ولی امروز خیلی کارهای خوب کردی وهمش سعی میکردم برای تقویتشون تشویقت کنم.ولی انقدر حساس شدی که هرچی قربون صدقتم میرم به چشمت نمیاد و کافیه یه بار پوریا گریه کنه بهش بگم مثلا جان.دیگه ول نمیکنی هی میگی به من نگفتی!آخه طفلی پوریا خیلی دوست داره باهاش حرف بزنم.البته مواقعی که تونیستی حسابی دلی از عزا درمیاریم ولی خب نمیشه بچه نیمی از روز را توی سکوت خانواده بگذرونه.گناه داره.خدایا توی این روزهاکمکمون کن و به پسرم هم صبر بده این دوران را راحت سپری کنه.الهی آمین

دیشب توی دفترت برای مربیتون نوشتم که با کمک تذکرات وتشویقهای ایشون چند روزه توی دستشویی باآب ومایع وصابون بازی نمیکنی.مربیت هم بهت جایزه داده بود وخیلی خوشحال بودی.

 

 

یکشنبه 30 اردیبهشت:

 سی و ششمین روز زندگی پوریای عزیز

این تصویر را البته خیلی هول هولی برات درست کردم.

فدای این مشتت بشه مامانت.آرزومه موقع ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف توی سپاه آقا حاضرباشی و این مشت گره کرده ات را بر دهان دشمنان و بدگویان آقامون بکوبی.

پارساجونم امروز بعد ازاینکه ازمهد اومدی وکلی باهم بازی کردیم وخوش بودیم بهت گفتم از دست مامان ناراحتی؟سریع گفتی آره.گفتم چرا؟گفتی آخه همش تو پوریا را بغل میکنی,اصلا دوستت ندارم,هرشب که میخوام بخوابم میگم خدایا کاش مامانم بمیره!!چون دوستت نداشتم خمیردندانت را ازبغل خمیردندانم برداشتم گذاشتم بالا و نقاشیت راهم نکشیدم.

وقتی این حرفارو زدی انگار یکدفعه دلم پاره شد.از تو که مغروری بعید بود انقدر صریح و واضح اینجوری حرف بزنی.حتماخیلی دلت ازم پره پسرکم.خیلی غصت رو خوردم عزیزم.یه موقعهائی آدم دلش میگیره که نتیجه زحماتش بیفایدس.آخه من واقعا از زمان بارداریم تاهمین روزها خیلی تلاش کردم تو این حال نشی.روزهای اول بعد از زایمان که خودم از بدحالی آرزوی یه لحظه درازکشیدن داشتم ساعتها کنارت توی اتاق نشستم وسعی کردم مثل قبل برات وقت بذارم,خودم اذیت بشم ولی تو کمبودی احساس نکنی.این روزها بارهامیشد کمی به حال خودم برسم ولی سعی کردم به تو بپردازم وراضیت کنم.خیلی دلم گرفت از اینکه اینهمه زحماتم بیفایده بوده.مثل بچه ها تاآخرشب گریه کردم.چشمهام ورم کرده.گه گاهی میگفتی چرا گریه میکنی.میگفتم چون ناراحتم که تو ناراحتی.

بابات میگفت اون بچس یه حرفی زده تو چرا غمبادگرفتی.

نمیدونم گاهی حس میکنم هرچی بیشتر تلاش میکنم کمترنتیجه میگیرم.

گاهی حس میکنم شاید من بلدنیستم وهمش بیراهه میرم...

دلم گرفته.حال نوشتن ندارم

 

دوشنبه 31 اردیبهشت:

 سی و هفتمین روز زندگی پوریای عزیز

بنظرم رانیتیدین خارجی بهتر اثر داد و رفلاکس پوریای عزیزم بهتره.خواستم به رژیمم زیتون اضافه کنم که امنه ولی انقدر اسهال میشی که پشیمون شدم.انقدر شدید که مجبورمیشم حمامت کنم.

تا ازمهد میای میری سراغ داداشت

خیلی بامزه و بازی کن شدی پوریای عزیزم.کافیه یه کم توی چشمهات نگاه کنیم وباهات حرف بزنیم هی آ و اووو میگی ومیخوای حرف بزنی.پارساخیلی خوشش اومده بود وهمش داشت باهات صحبت مبکرد.بچم خکش منتظره بزرگ بشی

 

 

امروز بابای مهربون آقا پارسا را مدرسه ثبت نام کرد.دیروز رنگ زده بودن که توی آزمون قبول شدی عزیزکم

پسرگلم از اول ماه مبارک رمضان هرروز چندساعت قبل از افطار چیزی نمیخوره و روزه میگیره.گاهی یادش میره میخواد خوراکی بخوره میگیم روزه ای ونمیخوره.قبول باشه گل پشرم.سوره ی قدر راهم درمهد حفظ کردی و خیلی خوشحال شدم

 

دیشب خیلی بابت حرفای پارسا حالم گرفته بود و امروز هم سردرد شدید داشتم.البته خیلی روزه جدیدا سردرد میگیرم و شدتش کم و زیادمیشه ولی انقدر شدید بود مجبورشدم استامینوفن بخورم.البته سرماهم خوردم گلودرد دارم.همش درحال فکرکردنم که برنامه ی زندگی راچجوری بچینم که بتونم بیش از این برای پارساجونم وقت بذارم و راضیش کنم.انقدر پوریا فاصله ی بین شیرخوردنهاش کوتاهه که سیرخواب نمیشم و همش کسری دارم.اگه بعد از رفتن پارسا به مهد نخوابم بیشتر به کارهام میرسم ولی خب انقدر خوابم میادکه همین نیم ساعت و ده دقیقه خوابهای کوتاهم غنیمته.امروز که آقاجون اومده بود پارسارا ببره مهد من رفتم توی تختش درازکشیدم که بیدارش کنم خودمم خوابم برد!!!هههه طفلک آقاجون

 

نظرات (23)

مامان صدرامامان صدرا
8 فروردین 97 0:46
بهارتون زیبا پر از اتفاقات خوب❤
مامان
پاسخ
انشاالله برای همه همینطور باشه
مامان پسملامامان پسملا
9 فروردین 97 8:14
عزیزم امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشی . عیدت مبارک غصه خوردم  انشاالله سالم و شاداب باشی  با اجازت عکسای آخری را برداشتم
مامان
پاسخ
سلام.همچنین برای شما وعزیزانتون.خواهش میکنم اشکالی نداره.التماس دعا
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
11 فروردین 97 9:59
سال نو مبارک. انشالله نی نی تون هم صحیح و سلامت به دنیا میاد.محبت
مامان
پاسخ
بادعای شما انشاالله

12 فروردین 97 16:06
سال نوتون مبارکمحبت
مامان سيد امير علي و سيد امير حسينمامان سيد امير علي و سيد امير حسين
18 فروردین 97 9:04
سال نو مبارك.ان شاا... سال خوبي داشته باشين.ان شاا... كوچولوتون هم به سلامتي دنيا بياد  و زير سايه شما بزرگ بشه.براي فهرست موضوعي من هم مشكل شما رو داشتمآرام
مامان
پاسخ
سلام.ممنون از دعای شما.خدا فرزندان شماراحفظ وعاقبت بخیرکنه
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
25 فروردین 97 16:15
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ‎بوی باران بوی سبزه بوی خاک  ‎شاخه های شسته ،باران خورده پاک  ‎آسمان آبی و ابر سپید  ‎برگهای سبز بید  ‎عطر نرگس، رقص باد  ‎نغمه شوق پرستو های شاد  ‎خلوت گرم کبوترهای مست  ‎نرم نرمک می رسد اینک بهار  ‎خوش به حال روزگار  ‎خوش به حال چشمه ها و دشت ها  ‎خوش به حال دانه ها و سبزه ها  ‎خوش به حال غنچه های نیمه باز  ‎خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز  ‎خوش به حال جام لبریز از شراب  ‎خوش به حال آفتاب  ‎ای دل من گرچه در این روزگار  ‎جامه رنگین نمی پوشی به کام  ‎باده رنگین نمی نوشی ز جام  ‎نقل و سبزه در میان سفره نیست  ‎جامت از آن می که می باید تهی است  ‎ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم  ‎ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب  ‎ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار  ‎گر نکوبی شیشه غم را به سنگ  ‎هفت رنگش میشود هفتاد رنگ 🌸🌸 ☘️☘️ 🌸🌸 ‎انشالله توي سال جديد حكمت خدا با خواست دلتووووون يكي بااااشه مهربووووونممممممم 🌸🌸 ☘️☘️ 🌸🌸 ‎🙏🏻 التماس دعا 🙏🏻 خوشحال ميشيم ب بوي بهشت ما تشريف بياريد ☘️😍
مامان
پاسخ
سلام.ممنون از دعای خیر شما
محمدکسری
27 فروردین 97 11:26
عزیزم خدا حفظتون کنه
مامان
پاسخ
سلام.سلامت باشید
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
30 فروردین 97 0:52
انشالله سال خوبي داشته باشين و هميشه هم كنار هم خووووش باشين 😍😍😍 خوشحال ميشيم ب بوي بهشت ما هم تشريف بياريد 😊🎀🌸
مامان
پاسخ
سلام.برای شماهم همینطور.حتما
مامانیمامانی
2 اردیبهشت 97 5:10
عزیزم قدم.نورسیدت مبارک.چه مامان با حوصله ای  چه مطالب قشنگی موقع خوندن بعضی جاهاش گریه میکردم.کاملا درک میکردم چی میگی.خدا وشکر بارداریت ختم بخیر شد.خدا چهارتاتونا برای هم حفظ کنه
مامان
پاسخ
سلام.ممنون ازمحبت شما.وقتی آدم میبینه یکی درکش میکنه انرژیش بالامیره 
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
6 اردیبهشت 97 23:19
قدم نو رسیده مبارک.
مامان
پاسخ
سلام.ممنون سلامت باشیددددددددددددددددد
خاله مهسا
7 اردیبهشت 97 12:51
اي جووووونم.مباركه.خاله قربون جفتشون بره.دوستتون دارم.زودي ميام ميبينمتون عشقاي من🤗😘😍🙏
مامان
پاسخ
سلام.سلامت باشی.بزودی برای شما انشاالله
مامان نفیسهمامان نفیسه
10 اردیبهشت 97 12:23
قدم نو رسیده مبارک خوشحال میشم به وبلاگ دخترم حلما بیاین و عکسای ما رو لایک کنید و با نظرات خوب تون ما رو دلگرم کنید
مامان
پاسخ
سلام.ممنون از شما.چشم
خاله مهسا
10 اردیبهشت 97 18:46
خاله قربون جفتتون بره.پارسا جوونم چشمت روشن مبارك باشه.انشالله در كنار داداش جوونت همه خوشيها و زيباييهارو تجربه كني.عزيزاي دلمين🤗🤗😘😘
مامان
پاسخ
سلام.انشاالله همچنین برای نینی گلت عزیزمممممممممممممممممممم
مامان صدرا
11 اردیبهشت 97 11:42
چه عکسای قشنگی خدا حفطشون کنه 😍😍
مامان
پاسخ
متشکر از لطف شما.خدا عزیزان شما را در پناه خودش حفظ کنه
مامان زنبقمامان زنبق
18 اردیبهشت 97 8:50
سلام بانوجان.آرام خیلیییی مبارکه به دنیا اومدن گل پسر دومتون. زیبا ماشاالله لا ماشاالناس به جفتشون. خدا حفظشون کنه.فرشته خوشحال شدم از دیدن وبلاگتون. الهی که سالم باشید.
مامان
پاسخ
سلام.سلامت باشید.نظرلطفتونه.خدا عزیزان شما را درپناه خودش حفظ و عاقبت بخیرکنه
مامان صدرا
18 اردیبهشت 97 13:51
قدم کوچولوت مبارک باشه خدا هر دوشو براتون حفظ کنه😙😙😙⚘⚘⚘⚘⚘
مامان
پاسخ
سلام متشکرم.خدا عزیزان شما را نگهدار باشه
عمه فروغعمه فروغ
21 اردیبهشت 97 16:29
قدم نو رسیده مبارکمحبت....خدا حفظ کنه هر دو رو براتونبغل
مامان
پاسخ
سلام.ممنونم.خدا عزیزانتون را نگهدارباشه
مامان صدرا
28 اردیبهشت 97 13:30
سلام عزیزم خدا هر دو پسرتو حفظ کنه انشالله خیلی ماهن😘😗 ولی دوست عزیز کاش مطالب را جدا گانه پست کنین چون من خیلی دوس دارم بیام وبتون اینجوری نمیدونم کدومش پست جدیده یا نه بازم معذرت میخوام دوست گلم 🙏⚘❤☺
مامان
پاسخ
سلام ممنون از لطف شما سلامت باشید.خودمم در نوشتن وبلاگم گیجم.برای پسر اولم تایکسال روزانه مطلب نوشتم و دلم میخواد برای این پسرمم روزانه بنویسم ولی ازطرفی هم مطالبم فصلی شده بود.فعلا روال اینطوریه که دریک عنوان فصلی به ترتیب تاریخ مینویسم.ممنون از همراهی شما.خودم هم به راهی بهتر فکرمیکنم
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
30 اردیبهشت 97 4:29
انشالله سرفه های گل پسری زود خوب می شه.
مامان
پاسخ
سلام.ممنون از دعای خیرشما.فقط یک مادره که میتونه درک کنه مادر دیگه چی میگه
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
1 خرداد 97 0:02
چه پست دلنشین و خواندنی واقعا خسته نباشيد همه را نرسیدم بخوانم ولی جسته و گریخته خواندم و انرژي و حس خوبی بهم داد . آفرین به این قلم و درود بر  اینهمه فرهنگ و شعور  اینهمه اهمیت به خرج دادن و وقت گذاشتن برای فرزندان فقط از عهده یک مادر برمیاد این یعنی ایثار و فداکاری و ذره ذره آب شدن و از خود گذشتن برای آینده فرزند خویش . درود بر همت بلندتان . خداوند به حق اين ماه باعظمت فرزندان دلبدتون را در پناه خودش و زير سايه پدر و مادر عزيزش حفظ كند انشاءالله .
مامان
پاسخ
سلام.متشکر ازشما.واقعا درحال خستگی اومده بودم سراغ وبلاگ نویسی ولی نظرتون خیلی بهم انرژی داد. همیشه فکرمیکنم که تمام زحمات و فداکاریهای یک مادر انقدر برای دیگران به شکل یک وظیفه دراومده که حتی خسته نباشیدگفتن هم ازش دریغ میشه.قدردانی حتی مجازی و ازطرف دوستی ناشناخته حال آدمو بهترمیکنه.ممنون از شما
مامانیمامانی
1 خرداد 97 12:10
سلام عزیزم انگار داشتم یه داستان دنباله دار می خوندمآرام چه باحوصله و جالب همه چیز رو نوشتین انشاالله که هر دوشون زیر سایه ی حق سالم و سرحال باشنمحبت خداروطکر کا زایمونتون به خوبی طی شد و بچه تون هم سالمهچشمک
مامان
پاسخ
سلام.ممنون از لطف شما.خدا عزیزان شماراهم درپناه خودش حفظ و عاقبت بخیرکنه.واقعا زندگی هممون مثل یه داستانه دنباله داره...ولی حیف توتعیین هرلحظه از وقایع این داستان و آیندش فقط خود ما بعنوان نویسنده دخیل نیستیم
هدیه کودک
27 خرداد 97 14:49
آخ خدا خدا،
چقدر بانمکه گل
مامان
پاسخ
سلام.لطف داریددددددددددددددددددد
مامان منیرمامان منیر
13 تیر 97 12:22
سلام خدا حفظشون کنه مطالبتون را خیلی قشنگ می نویسین بهتون تبریک میگم
مامان
پاسخ
سلام.قشنگی در نگاه شماست.ممنون از لطفتونگل