پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

هديه های آسموني

پاییز 95

1395/7/1 22:55
نویسنده : مامان
1,942 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم

آرزو میکنم عباس امام زمانت باشی

به حق خون حسین علیه السلام

الهی آمین

 

 

 

 

-اولین روز پاییز 95 ...

پسرگلم توی کوچه مشغول گربه بازی. بخاطر تو برای گربه غذا آوردم ببینی خوشحال شی.

 

 

 

-علاقه داری تو همه کارهای خونه و بزرگترها خودتو شریک کنی.ماهم تا جائیکه بشه مانعت نمیشیم.ولی خب همین هم باعث میشه کار خودمون بیشتر بشه و بیشتر هم باهم درگیربشیم که کارهارو چطور انجام بدی و به خودت بیشتر آسیب نزنی!!

داری برام فرش میشوری الان.

واقعا دوتا از فرشهای کوچک خانه را بخاطر سرگرم کردنت گذاشتم بشوریم.نه اینکه کثیف نباشه ولی به خودم بود همتش را نداشتم!!!

 

-پسرم در پارک

اینجا نگرانی فکرمیکنی دوستت بنیامین گم شده

اینجاهم ایستادی نمایش پهلوانی توی پارک میبینی.یعنی ماشاالله سر نترسی داری.هی میخواستی بری بغل جعبه ی مار بشینی پهلوانه میگفت برو عقب بشین!!! رومیسا نگهت داشته جلو نری

این هم فروشگاهی نزدیک خونمونه برای اولین بار وسیله اش را سوارشدی

اینم یک روز دیگه

 

-اولین روز مدارس باهم رفتیم دنبال رومیسا.انتظار سختی کشیدی تاتعطیل بشه!! براش تراش کادو خریدی!

میگفتی چرا من مدرسه نمیرم؟

این هم یک روز دیگه که دنبال رومیسارفته بودیم.داری توی حیاط مدرسه ماشین بازی میکنی

یک روز هم مدرسه ی محمدرضا رفتیم و بازهم تراش خریدیم بهش هدیه دادی والبته دوتا کرم شکلاتی هم گفتی بگیرم و صبرکردی نخوردی تامحمدرضا بیاد باهم بخورین.

اینم اولین عکس سلفی پارسا!!!خودت ازخودت یادگرفتی عکس بگیری

 

 

هروقت میخوام ازت عکس بگیرم کلی شکلک درمیاری.بینش چندتاعکس خوب میشه

 

خیلی عاشق تولد گرفتن شدی.همش تو رویای تولدی!!کافیه یه کلاهی بادکنکی چیزی ببینی سریع میگی تولدمه؟

همش هم توهم داری که پیشی هستی.اینم ژست پیشی بودن

 

-به بیشتر بچه های فامیلمون خودم نقاشی یاد دادم ولی برای تو واقعا کوتاهی کردم.میدونم هرچی بگم بهونه به نظر میاد ولی واقعا انقدر خسته و کم توان میشم که ازحوصلم خارجه.میخوام روی این موضوع کارکنم.فعلا روزانه چنددقیقه باهم صرف رنگ کردن ونقاشی میکنیم

واقعا جوونی کجائی که یادت بخیرررررررررررررررررررر

 

براتون برف شادی خریدم و توی حیاط ایستادین و از بالکن روی سرتون پاشیدم و بعد خودتون روی سر همدیگه ریختین.دیگه تفریح سالم نداریم مادر چه کنیم!!

برات آبپاش خریدم که هی با شلنگ خودتو بچه هاروخیس نکنی ولی هم بچه ها خودشون دوست داشتن و برات شیر را بازمیکردن هم خودت.بالاخره خیس آب کردین خودتونو.

مثلا میخوای منم خیس کنی خودت خیس آب شدی بچه جانم

 

-تا عمه ی منو میبینی میخوابی روی مبل میگی ماساژم بده.یکی دوبار ماساژت داده خوابتم رفته خوشت اومده!!

 

 

-هنوز توی ماشین روی پای من مینشینی.واقعا انقدر کمردردهام زیادشده که روی پام هم نشینی با حرکن ماشین ازکمرم تا نوک انگشت پای راستم درد میزنه و وقتی بغلم میشینی دیگه طاقت نمیارم.یک روز دیگه واقعا خسته شده بودم.به ذهنم رسید ترفندی بزنم.بهت گفتم ماشینی که دست نوه ی همسایه دیدی خوشت اومده بود را آقاپلیس بهش داده بود چون توی ماشین عقب میشینه و کمربندشم میزنه و روی پای مامانش نمیشینه.خلاصه بابات هم همکاری کردی و دو روزی عقب نشستی و بابات یه ماشین ازطرف خودش خرید و یکبار با پلیسی هماهنگی کرد که به تو بده.پلیس هم اومد در ماشینو باز کرد و باهات دست داد و بهت آفرین گفت و ازت خواست همیشه عقب بشینی و گفتی چشم وبهت ماشین پلیس جایزه داد.فعلاکه برات مینویسم دیگه باماشین نرفتیم ببینم نتیجه چیشده ولی تاآخرین لحظه اونرو عقب بودی.

واقعاخیلی خیلی خوشحال شدی و وقتی پلیس سمت ماشینمون اومد حال خوشحالیه عجیبی داشتی.

 

-خیلی سعی میکنم تو کارهای خانه دخالتت بدم ولی اصولا بعدش پشیمونم چون آخرش که میفهمی میخوام ازت بگیرم شروع میکنی به ریخت و پاش و کلاهم سرعت کارهام رو پایین میاری ولی خب چاره چیه باید سرت گرم باشه دیگه.اینجا داری برام ژله درست میکنی.

 

 

-یک تلفن توی سیسمونیت بود که اخیرا برات وصلش میکنم هی مامان جونت زنگ میزنه با ذوق جواب میدی.اینجاهم منتظر زنگش هستی

هر وقت هم مامان جونت زنگ میزنی بیشترین چیزی که بهش میگی اینه:

باید دوباره زنگ بزنیها!!! باید زنگ بزنیها

 

 

-خیلی دوست داری امیرعلی یعنی نوه همسایمون بیاد خونمون.قبلا باهاش خوب نبودی چون کوچک بود گازت گرفته بود!ولی الان همش میگی امیرعلی کی میاد و وقتی میبینیش خیلی خوشحالی و حتی گاهی میلت نیست وسایلی را بهش بدی من اینو میفهمم ولی هیچی نمیگی بسکه دوستش داری.

به نظرم جدیدا خیلی دوست داری باهم سن و سالهات بازی کنی و رابطه برقرارکنی.

برای تولد امسال امیرعلی مامان و باباش کیک گرفته بودن اومده بودن خونه ی پدرشون یعنی همسایه ی ما.ولی امیرعلی پیش تو مشغول بازی بود و پایین نمیرفت و بالاخره باهم به زور پایین رفتید و توی تولد امیرعلی شرکت کردی.

مثلا دارید ورزش میکنید

 

 

-پسرم داره برای عروسکهاش کتاب میخونه!

 

 

 

 

-محرم امسال:

امسال محرم مامانت دیوونه شده!! این دیوونگی توی صفر هم ادامه داشت... ازقبل محرم حال عجیبی داشتم.واقعا هنوز محرم نشده بود اسم امام حسین (ع) و کربلا میومد اشکم جاری بود.توی محرم که دیگه داغون بودم.نمیدونم امسال چمه!!هیچی دلمو بازنمیکنه و خیلی حالم گرفته است.باهر بار قرائت زیارت عاشورا زار زار اشک میریزم.خیلی دلم هوای کربلا داره.

همش میگم خدا قائمت را برسون همه باهم بریم کربلا زیارت..

حسین جان,

دلم هوای تو دارد..

خداکند راست باشد که میگویند:

دل به دل راه دارد...

همه دارند به پابوسی تو می آیند,

طبق معمول من بی سر و پا جا ماندم...

دل من پشت سرت کاسه ی آبی شد و ریخت

 

-یک شب باهم و باهمسایمون رفتیم بیرون.ولی خبری از دسته نبود.هرچی گشت زدیم و توی هیئتها رفتیم خبری نبود.فقط یک جا مراسم دمام زنی بود.کمی اونجا ایستادیم.نمیدونم چه رسمی شده اینهمه چادر زدن هی چائی میدن.انگار شور و شوق سینه زنی و زنجیرزنیهای قدیم کم شده.دلم شور میزنه از این وقایع و از این دورانی که تو قراره توش بزرگ بشی پسرکم...

خداکمکت کنه و یاور قائممون باشی انشاالله و رسم عزاداری واقعی حسینی را زنده کنید..

زمان بر امتحان من و تو می‌گردد تا ببیند که چون «صدای هل من ناصر» امام عشق برخیزد چه می‌کنیم.

«شرط ظهور قائم این است که به انتظارش ایستاد و در راهش ایستادگی کرد نه این‎که گوشه‎ای ساکن و بی تحرک نشست و تنها نظاره‎گر بود.»
امام حسین(ع) به شهادت رسید تا به ما منتظران بگوید:
«بیش از این‌که شما در انتظار منجی موعود باشید این امامتان است که در انتظار یاری شماست و این شمایید که با رفتار خود زمینه‎ساز ظهور و پیروزی نهایی حق خواهید بود.»

حدیث از امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف:
«من برای مؤمنی که مصیبت جد شهیدم را یادآور شود و سپس برای تعجیل فرج و تأیید من دعا نماید دعا می‎کنم»
باشد که دعای پایان گریه‎ها و عزاداری‎های هرروز و هر شبمان این ذکر باشد:

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
ان‎شاءالله

منبع:سایت مصاف

 

ما گرفتیم از کربلا درسی ، که نداریم از دشمنا ترسی

راه عاشورا روبرومونه ، شهادت عمری آرزومونه

بعدا فهمیدیم دسته ها زود راه میوفتن حدود ساعت7:30 شب.و یک شب باهمسایمون رفتیم هیئت.برای اولین بار بود توی دسته و دنبالش زنجیر زدی.ساعت11 برگشتیم خانه.خدا قبول کنه ازت پسرم.همش میخواستی کنار بنیامین زنجیر بزنی و ته دسته کنار هم سن و سالهات نمیرفتی!! همه شاکی شده بودن ازت.میترسیدن زنجیربخوره توی سرت.من هم سعی میکردم با فاصله کم از کنارت راه برم ومراقب باشم.توی یک کوچه که باریک بود مجبور شدم از توی پیاده رو راه برم و تو هم ازفرصت استفاده کردی وارد جمع بزرگترها نزدیک طبلهای بزرگ شدی و من همش نگران بودم حواسشون بهت نباشه.خلاصه درهمین بین پرت شدم توی جوی آب!!!هههه

هنوزم پاهام کبوده و دردناک.فدای سرت ای عزادار کوچولو.

دعای من برای تو اینه:

آرزو میکنم به حق خون حسین (علیه السلام) تو عباس امام زمان خودت باشی.

الهی آمین

 

تقریبا تمام بچه های محل و کوچمون توی دسته بودن.

بعد اون شب اصرار کردی و برات طبل خریدم

شام تاسوعا هم مثل سالهای گذشته خانه مادربزرگم نذری میپختن و ما اونجا بودیم و پسرکم هم کمک کرد.

عاشق این موشی شدی همه جا باهاته!

ازهمه بالاتر این بود که شب غذا پخش میکردی.یکی یکی دستت میدادیم به مردم میدادی.بعضیهامیگفتن ما از دست این بچه میخوایم بگیریم و منتظر میشدن تو غذا ببری

واقعا وقت نبود درست ازت عکس بگیرم در این مورد

این هم روز عاشورا.بچم داره تمرین میکنه.ولی اصلا بیرون همکاری نکردی و زود اومدیم خانه.فکرکنم خیلی خسته بودی.

شاید هم از مراسمشون خوشت نیومد!! به نظرم روشون را پوشانده بودن احساس بدی داشتی میترسیدی

بعدش نماز جماعت خواندن وعزیزیت هم اونجا بود.ولی من مجبور شدم تورا بیاورم خانه عزیزیت و دیگه نیومدیم.سعادت نداشتم.از آرزوهای هرسالم اینه که نماز ظهر عاشورا و نماز عیدفطر را به جماعت بخوانم.ولی خیلی کم پیش میاد به آرزوم برسم!!!

 

اربعین هم آمد و باز .....

 

حسین من،

                                    بیا و این دل شکسته را بخر...

حسین من،

                                  مسافر جامانده را باخود ببر..

 

 

 

 

- یک روز قرارگذاشتیم بریم باغ وحش و بهت هم قول دادیم ولی متاسفانه گفتن بسته است و چون ناراحت شدی رفتیم باغ پرندگان.برات خیلی جالب بود وبهت خیلی خوش گذشت عزیزدلمبدو بدو اینطرف اونطرف میرفتی و به قفسها سرمیزدی

آخرش هم توی زمین بازیش بازی کردی و انقدر خسته شدی که رفتن به خانه پیشنهاد خودت بود

 

 

 

 

 

-با پسرم مشغول بازی دومینو.جدیدا کمکم میچینی

 

-توی کارهای خانه سعی میکنم ازت همکاری بگیرم.اولش واقعا عالی هستی.ولی آخرش را همیشه خرابکاری میکنی.

اینجا داری برام لوبیا خیس میکنی!!

 

 

-اینجاهم داری دیوار تمیزمیکنی.البته خودت خرابکاری کرده بودی روش نقاشی کشیدی.میدونی کاره بدیه ولی دوست داری امتحان کنی و خودت پاک کنی

 

 

 

- از مناسبتهای این فصل زندگیت هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابات و 33ومین زادروز مامانت بود.

کلا فقط پارسا باید پشت کیک باشه فرقی نداره مناسبت چیه!!

 

 

-یک روز منزل دوستم مریم دعوت بودیم.با پسرش کیان که ازخودت حدود 6ماه کوچکتره بازی کردی و کم کم بقیه دوستان هم بابچه هاشون اومدن و حسابی باهم سرگرم بودین.انقدر بپر بپر کردی که شبش تاصبح از پادردت نخوابیدی و نذاشتی منم بخوابم.

اینم پارسا و کیان

پارسا و ایلیا

دلسا

پریا

بنیتا(اولی از سمت چپ)

واقعا خونشون نابود شد!!!!!!!!!!!

نمیدونم چرا عکس پانیسا جون نبود بذارم.

 

-یک روز هم سه تائی باغ وحش ارم رفتیم.اولش برات جالب بود ولی در کل بیشتر تمایل داشتی دنبال گربه ها و گنجشکهای اونجابکنی و ماشین سوار بشی!

 

 

-داری سعی میکنی همزمان دستها و پاها و سرتو تکان بدی.با مامان جونت مشغول بازی هستی.

 

 

-تولد باباجونی و عموت هم کیک گرفتیم و طبق معمول تو باید پشت کیک باشی.

 

 

-مثل کوچکتر بودنت هنوز از خودت لغات من درآوردی میسازی و براشون معناهائی هم درنظر میگیری.

مثلا چندتافحش مخصوص به خودت داری!! بولونگا و تلنفوس(tolonfoos) از جمله فحشهات هستن!! وقتی میخوای کسی را بد بگی هم میگی آقا شوندایی!!!هههههههههههههههه

وقتی همین لغتهارا بهت میگیم اخم میکنی مثلا میگی من تلنفوس نیستم!!

چی میگی آخه بچه جان!!

 

 

-از یه چیزهائی ناراحتم.ازخودم.نمیدونم چرا بااینکه تو خونه هستم انقدر وقت کم دارم.گاهی وسایلت را مرتب میکنم به این فکرمیکنم که موقع خرید سیسمونی و اون وسایل چقدر برنامه ها داشتم با بچم این بازی را انجام بدم و فلان کار را بکنم و فلان آموزش را بدم...ولی نمیدونم چرا همش کسری وقت دارم و به کارهائی که میخوام درموردت انجام بدم درحد رضایتم نمیرسم.نمیدونم دقیقا علتش چیه.ازلحظه ای که بیدارمیشم تا وقت خواب در حال فعالیتم و بازهم وقت کم دارم.

از اینکه توی نقاشی نتونستم برات وقت بذارم مثلا خیلی ناراحتم.مخصوصا وقتی فکرمیکنم که به بیشتر بچه های فامیل و همسایه و...قبل ازدواجم نقاشی یاد دادم. الان نقاشی بچه ی خودم از سنش به نظر من کمتره.

هی خودمو سرزنش میکنم و سعی میکنم روز بعد اوضاع بهتر باشه ولی باز فرصت خیلی چیزها نمیشه.

یکی باید بیاد چرائیش را برام کشف کنه!!

 

 

 

-واقعا راست میگن خونه ی خاله آدم راحته!! یه روز خانه خاله جونت رفتیم هرکاری دلت خواست انجام دادی.ظرف هم شکستی!!! موشی هم که یاره همیشه همراهته باخودت آورده بودی.کارهای بد را مثلا موشی انجام میده کارهای خوب را پارسا.مثلا صداتو عوض میکنی یه حرف بد میزنی بعدش میگی خخخخخ موشی چرا حرف بد زدی!! یا اینکه موشی همش لغتهارو اشتباه میگه مثلا به سلام میگه سلوم یا سیلیم.ولی پارسا درست میگه!!!

خودتو به خواب زدی

 

 

-اینم پارسا در حین سه چرخه سواری!!!

 

 

-آموزش درصف ایستادن حین تاب سواری!!! مثلا عروسکهات توی صف می ایستن به نوبت میان بغل تو تاب میخورن.گاهی خودتم توی صف می ایستی.

یه موقعهائی هم همه عروسکهاتو سوار میکنم کلی میخندی.

 

 

 

 

 

 

-برات یه چتر خریدم.خیلی وقت بود میخواستی ولی فصلشم نبود.حسابی خوشت اومده بود.

شانست برف هم اومد و کمی باهم بیرون رفتیم.بیشتر توی چترت برف جمع میکردی تا روی سرت بگیریش!!

 

 

-در عرض دو ثانیه از دراور خانه عزیزیت بالامیری.واقعا آتیشی شدی

کلاه باباجونیت را گذاشتی سرت

این هم بالارفتنت در خانه خودمان

 

 

-آذر امسال برای اولین بار سوار اتوبوس شدی.یکبار اخیرا بهم گفته بودی چرا ما اتوبوس سوارنمیشیم.منم بهت قول داده بودم سوارت کنم.یکروز میخواستیم از بیمارستان میلاد بریم خانه آقاجونت سوار اتوبوس شدیم.خیلی خوشت اومده بود.موشی که هم که یار همیشه همراه!!

 

 

-برای غذا خوردنت مخصوصا وقتی مریض باشی خیلی دردسر دارم.اینجا مثلا عکس گرفتم دهانت خالیه که غذا بذارم دهنت.

 

-وقتی سوار ماشین هستیم تا بابات پیاده میشه و فرصت گیر میاری میری رانندگی کنی!

 

 

-این هم پارسا در امامزاده صالح(فرخزاد)

حسابی برای خودت بازی و بدوبدو کردی.

وقتی باردار بودم 2بار رفتیم این امامزاده.موقع بدنیا اومدنت و ازشیرگرفتنت هم رفتیم.با اینبار آقا پارسا پنجمین باره اینجا میاد.

مثلا داری نماز میخونی

 

 

 

- خیلی وقت بود کمردرد وسیاتیک اذیتم میکرد و اینسری هیچجوری ول کن نبود وهمش سعی میکردم بازیهای نشسته باهات انجام بدم.یکروز که حالم بهتر بود و باهات توپ بازی کردم واقعا خوشحال شدی.خودم خسته شدم بسکه بهت میگم مامان حالم بده!!

این هم بازی بولینکه من درآوردی!! مینشینی روی اپن و من برات میذارم و توپهاتو بهت میدم تو ضربه میزنی.میگم فقط احیانا خسته نشی پسرم!

اینجا هم به دلیل کسری بازی موشی را با کش برات بستم به بارفیکس!!هی میکشیدی و ولش میکردی و میخندیدی!

جدیدا خیلی به اسکوترت علاقه مند شدی و باهاش تقریبا خوب میری

 

 

 

 

-این هم بازیت در سرما!

 

 

-وای پارسا وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی شبها اذیتم میکنی!! عاشق داشتنه کسری خواب هستی کلا!!!! این کم خوابی و بدخوابی تو منو نابود کرد!!!!گریهخسته

خودم هم بچه بودم همینجوری بودم.احتمالا منم بابا مامانمو نابود کردم!!!ههههه 

برای خواباندنت باید حداقل دوساعت وقت بذارم.مگه میخوابی!!گاهی به این فکرمیکنم توی 24ساعت شبانه روز من دو سه ساعتش را دارم با تو کلنجار میرم که بخوابی.تازه کاش درست میخوابیدی.مدتیه هی بیدارمیشی بهانه میگیری میگی جیش دارم، آب میخوام ،پیشم بخواب ،بیام  پیشت بخوابم و....

واقعا گاهی صبحها که ازخواب بیدارمیشم انگار برای من تازه شب شده!!!ههه بسکه خسته و کوفته ام.

هرکاری میکنم باز شب همین داستانه...

اگه خسته نباشی انرِژی داری و شب سخت میخوابی..

اگه خسته باشی از خستگی و جو بازی کردن نمیخوابی!!!

البته خسته باشی حداقل نیمه های شب دفعات کمتری بیدارمیشی.

قصه گفتن و نگفتن را امتحان کردم،کتاب خواندن،حمام قبل خواب،ماساژ دادن و....

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای هیچی فایده نداره...انگار بهت میگم وقته خوابه خبر مرگ عزیزت را بهت دادن انقدر به هم میریزی!!! زیرچشمی توی تختت نگاهت میکنم.چشمات هی میخواد بسته بشه زوری مقاومت میکنی انگار برای زمانهایی که بیداری بهت پول میدن میخوای حتی ثانیه ای بیشتر بیدار باشی.انقدر غلت میزنی تا بخوابی که فکرکنم میشد از نیروی این غلتیدنهات برق محله را تامین کرد!!!مخترعین اگه یه فکری در این مورد بکنن فکرکنم  برای تامین برق شهر خودکفا بشیم!!!

هر روز میگم امشب دیگه نمیذارم این موضوع تکرار بشه و فلان کار را انجام میدم و... هی به خودم میگم آروم باش بامهربونی بخوابونش با انرژی مثبت بخوابه ولی وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

آخه مگه تو میخوابی به این راحتیا.دیوونم میکنی!! انقدر کلافه میشم قشنگ معده ام را که هی اسید ترشح میشه و ضربان قلبم را که شدت پیدامیکنه حس میکنم.هی اولش به خودم آرامش میدم سعی میکنم خودمو به خواب بزنم و...

بلند میشی راه میری بهانه میگیری جیش دارم، آب میخوام.بعدش که میبینی حرف نمیزنم شروع میکنی خودت به حرف زدن! هر شب یه داستان داریم!!مثلا:

مامان ببخشید زود نخوابیدم ناراحتت کردم!!من مثلا خوابم جوابتو نمیدم.ول نمیکنی...مامان گفتم ببخشید..چرا جواب نمیدی و... شروع میکنی گریه.ترجیه میدم بگم بخشیدم که بلکه بخوابی ادامه ندی.میگم باشه بخشیدم بخواب دیگه.درعینه حال که میخوام از عصبانیت خودمو حلق آویز کنم یه عزیزم پسرخوبم هم میگم بلکه بخوابی!!!قه قهه اما تموم بشو نیست!! باز ادامه میدی.پس چرا بخشیدی نگاه نمیکنی دارم میخوابم.چشممو باز میکنم باشه نگاهت میکنم آفرین که داری میخوابی.درعین اینکه چشمات بازه جیغ میزنی و گریه میکنی ومیگی نه ندیدی دارم میخوابم.منم عصبانی میشم میگم پارسا دارم نگاهت میکنم خب چشمات هنوز بازه،چشماتو ببند ببینم خوابیدی.میدوی و گریه میکنی و ادامه میدی.میگی نه آخه نگفتی آفرین خوابیدی!!!

یعنی طی اون مدت یک لحظه هم چشماتو نبستی آخه چی را بگم آفرین؟؟هرچندکه باآفرین گفتنم هم داستان تموم نمیشه.آخر اینجوری میشه که بابات کلافه بیدار میشه.باباتم خسته از این تکرار.سعی میکنه خودش تو را بخوابونه و پادرمیانی کنه و....

آخرش معمولا انقدر گریه کردی بی حس میشی و منم باهات جدی میشم که بیام پیشت دیگه نباید چشمات را باز کنی و میخوابی.یک ساعت و نیم الی دوساعت میخوابی و بعدش حالا بیدارشدنهای نصفه شب شروع میشهتعجبگریه

وقتی تو میخوابی گاهی انقدر اعصابم تحریکه که میشینم خودمم زار زار گریه میکنم و بعدش میخوابم.تا خوابم میره چون اون یک ساعت و نیم دوساعته از خوابت گذشته تو بیدارمیشی.یه مدته اصلا نمیذاری شبهابخوابم.البته از نوزادیت همینجوری بودی.ولی باز یه مدت وقتی میخوابیدی دیگه نیمه شب فقط یکبار برای جیش بیدارمیشدی.الان هر یکی دوساعت بیدارم میکنی.منم چندماهی هست بشدت درگیر کمردرد هستم و دردش به پای راستم هم میزنه.خودم شبها از درد به سختی خوابم میره و وقتی بیدار میشم تا تو را مجدد بخوابانم بخاطر این درد باز طول میکشه تا خودم خوابم بره و باز تا میخوابم تو بیداری...

واقعا یک مشکل بزرگ شده توی زندگیم!!!نخوابیدن پارسا

گاهی بچه های دوستان یا اقوام و همسایه را که میبینم مثلا طی روز هم میخوابن و شب زود میخوابن و...همش فکرمیکنم این وضع ما برای چیه!!!

حالا جدیدا که به کراماتت اضافه شده برای نخوابیدنت بهانه هم میاری!!

مثلا چند شب بود میگفتی برچسبهای بالاتختم صدا میدن بیدارم میکنن.من انواع و اقسام طی شب و روز برای تو حرف زدم و سعی کردم به روشهای مختلف باهات صحبت کنم.ولی فایده نداشت.واقعاهم وقتی پیشت میومدم حسابی ترسیده بودی و معلوم بود.الکی هم نمیگفتی.من این برچسبها را باچسب مایع چسبانده بودم پشت دیوار اتاقت هم خیلی سرده چون فضای بازه.این برچسبها چون حالت طلقی بودن کمی موجدار شده بودن و گاهی کنده میشدن.ولی واقعا صدای خاصی نداره که تورو بیدارکنه.خیلی به صدا حساس هستی و گوشت تیزه.انگار دیوار صوتی شکسته!!!آخر یکروز صبح که داشتی برام توضیح میدادی برچسبها شب صدامیدن همه ی برچسبهات را کندم.کلی گریه کردی!! به پیشنهاد عمه ام برچسبهات را روی یک برگه توی پذیرایی چسبوندیم و خودت هم همشونو چسب زدی.

اولین شب خوب خوابیدی.یعنی تا صبحش گیج خواب بودی و برام واقعا عجیب بود.ولی از شب بعد باز شروع شد. حالا میگی ماشین دماغو میزنه به آدم زخمی میشه!!! نمیدونم از خودت اختراع میکنی؟؟آخه از کجامیشنوی؟؟منو بابات و حتی اطرافیان هیچوقت تورو از چیزی نترسوندیم.ولی خب گویا بعضی ترسها برای همه بچه ها پیش میاد.تو هم مستثنی نیستی.ولی دلم نمیخواد درونت ریشه دار بشه.

جدیدا شبها برای پیش من خوابیدن بهانه میگیری.خب من هم مگه چقدر توان دارم.روز تقریبا تخلیه کامل میشم و واقعا شب نمیتونم خیلی کم خوابی را تحمل کنم.مادرت پیره!!خندونک

قبلا ها خودم مخلص کم خوابی بودم.دقیقا مثل تو.اصلا خواب نداشتم.مخصوصا شب.ولی طی روز اگه میخوابیدم دیگه کسی به آسونی نمیتونست بیدارم کنه.بابام بهم میگفت روح شب!!!میگفت هرساعتی از شب بیدارمیشیم یه روح تو خونه راه میره!!هههههههههههههههههههه

لابد تو هم به خودم رفتی پسرکم.حتما حق داری!!!قه قهه

من شبها تقریبا بیدار بودم حتی وقتی دانشجو بودم.شاید دوساعت درشب میخوابیدم.کلا انرژی من و شروع روز من از عصره!!!که کم کم داره هوا تاریک میشه.یعنی سیستم بدنم و انرژیم صبحی نیست.یادم نمیاد هیچوقت صبح بیدارشده باشم بگم به به چه صبح خوبی!!!ههه به صبح علاقه ندارم و صبحها خیلی بانشاط نیستم و کسلم.هرچی روبه عصر و شب میشه حالم بهترمیشه.توی مدرسه مشکلم همین بود.درسهای اصلی را سرصبح میذاشتن که بچه ها نشاط دارن.من اصلا مغزم نمیکشید!!!واقعا میگمها.معلم درس میداد انگار من توی کلاس نبودم.مغزم متمرکز نمیشد.و بزرگترین مشکلم تا مدتها این بود که معلمهامیگفتن صبح زود قبل مدرسه ریاضیهاتون را مثلا مرور کنید.من بیدارمیشدم هرکاری میکردم توی مخم نمیرفت.کلا تعطیل!!! عوضش از وقتی عصر هوا روبه تاریکی میرفت میشدم نابغه.مسائل براحتی حل میشد و درس را راحت حفظ میکردم و...تا مدتها درگیر بودم صبحها درس بفهمم!!!!!!!!یکی نبود بهم بگه بابا واقعا طبیعت سیستمهای بدنی متفاوته و تو سیستمت یادگیری صبح نیست.کم کم بزرگتر شدم خودم اینو کشف کردم و مخصوصا با اقوام که صحبت میکردم دیدم درخانواده اینطوری داریم و از اون به بعد بهتر بازندگی کنار اومدم!!!صبحها استراحت میکردم و شبها مثل روح بودم!!اوقتی فردا امتحان داشتم از عصر روز قبل درس خوندن را شروع میکردم که معمولا همه دوستهام اونموقع درس خوندن را تموم کرده بودن دیگه مغزشون جواب نمیداد و میخواستن برن بخوابن!!!ههههه من هم باکلی ترس از نرسیدن به اتمام شروع میکردم و تقریبا تا صبح میخوندم.خیلی هم عالی بود همه چیز.یعنی کلا آدم آنرمالی بودم!!!هههههههه  اگه شب تا صبح بیدارمیموندم گیراییم طی صبح هم خوب بود ولی اگه حتی ده دقیقه میخوابیدم که باز بیدار شم میرفتم توی فازه تعطیله مغزه صبحگاهی!!!قه قهه

کم کم بعد از دانشگاه سنم بیشتر شد خواب شبم بیشتر شد.شایدم قبلش خیلی بیش از توانم از خودم کارکشیدم.خلاصه قبلا بیخوابی شب برام خیلی راحت بود.خوشحالمم میکرد ولی الان واقعا حس میکنم بدنم به خواب شبانه ی پشت سرهم نیاز داره.یعنی بدون وقفه.چون من وقتی از خواب بیدارمیشم براحتی مجدد خوابم نمیره.کلا اول خوابم سخت خوابم میره ولی درعین حال هم سخت ازخواب بیدارمیشم!!! الان امتحان کردم اگر 4 ساعت در شب پشت سرهم بخوابم میتونم بعدش خودم را سرحال نگه دارم.ولی اگه کل شبانه روز خواب باشم و هی هر دوساعت بیداربشم باز بخوابم انگار انرژیم برنمیگرده!!! گاهی به این فکرمیکنم بالاخره باید قبول کرد سن که بالا میره اون نشاط و توان جسم تحلیل میره.اگه اون زمانی که مثلا سن دانشجویی بودم بجای درس خوندن بچه داری میکردم احتمالا هیچ مشکلی با شب بیداری نداشتم!!!ههه باهم همش شبها بیدار بودیم پسرم!!!

ولی خب الان در توانم نیست.

حالا بابات مثل اکثر آدمهای معمولی سیستم بدنش صبحیه.یعنی صبح بانشاطه و خب مسلما شب خسته میشه میخوابه!!! البته بابات یه کم استثنا هست یعنی زیاد استثنا است.چون صبح بیش از اندازه با نشاطه و انرژی داره و من معمولا روزهای تعطیل از اینموضوع حرص میخورم.بخاطر خودش.چون یه روز تعطیل هم استراحت نمیکنه و ازصبح زود بیداره و با انرژی و بانشاطه!!! و این برای من که صبحها توی چرتم اصلا تعریف نشده!!!هههههه

من جاش بودم تا ظهر میخوابیدم بااین همه خستگی!

حالا میرسیم به پسر پارسا. سیستم بدنی تو!!خب میشد تو به من بری شب فعال باشی یا به بابات بری روز فعال باشی.یا به دوتامون بری هم روز کسل باشی مثل من هم شب کسل باشی مثل بابات.اما نتیجه شگفت آوره!!!هههههههههه به دوتامون رفتی هم روز فعالی هم شب!!!!قه قهه واقعا اینو همه اطرافیان و فامیل و همسایه و...تائید میکنن!!! اصلا نیاز به خواب در تو وجود نداره انگار!! تمام زمان روز هم انرژی داری و فعالی و بانشاط!!

یعنی آدم دوست داره بزنه این علم وراثت را له کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خندهقه قهه

از اول بابات اصرار میکرد شبها خودش تو را بخوابونه.من مخصوصا به خاطر خودش دلم نمیخواست این اتفاق بیوفته.همینجوری خستگی محل کار و رانندگی طی روز و...هست.ولی این مدت انقدر خسته بودم که قبول کردم و بابات چند شبی تو را خوابوند.خودش خوابش میبرد تو هنوز بیدار بودی.ولی آخرش میخوابیدی و باهاش همکاری میکردی و البته ازش میخواستی توی اتاق پیشت بمونه.شبهاش به نسبت بهترخوابیدی.شب اول چندبار بیدار شدی صدام زدی و من بهت گفتم اگه بیای اتاق ما ازجایزه ی فردا صبح خبری نیست و ازت خواستم موشیت را بغل کنی و بخوابی.خودتم برخلاف میلت همکاری کردی وحتی بیدار بودی گفتی مامان برو اتاق خودت بخواب.دلم برات کباب بود پسرم.اصلا نمیتونستم بخوابم.شاید تو توی تختت زود خوابت برد ولی همش نگران بودم نکنه بچم اینطوری نکنه بچم اونطوری!!! اصلا دلم نمیخواست احساس بدی داشته باشی.ولی خب همه چیز باهم نمیشه.من هم باید مدتی این وضع را تحمل کنم تا انشاالله به خوبی بگذره.شب بعدش بهتر خوابیدی و یکبار با بابات رفتی دستشویی و خواستی بیای پیش من که بابات تشویقت کرده بود اتاق خودت باشی و کمی پیشت مونده بود.امیدوارم اوضاع خوب پیش بره.دلم نمیخواد پسر ترسوئی باشی.عباس امام زمان(عج) باید شیر مرد باشه دیگه.یک شب کلی درمورد ترسهای شبانه ی بچه ها خوندم.البته این مطالب برای من که خودم دربچگی خیلی ترسهای شبانه داشتم غریب نیست و باتمام وجود درکت میکنم.هرچند ماهنوز نفهمیدیم آیا واقعا تو میترسی یا بهانه ی منو میگیری.ممکنه هردوش.چون مغروری و معمولا حسهات را به زبون نمیاری.ولی یک جمله گفتی که من از اتاقم نمیترسم.به نظرم جملت مشکوک اومد!! شاید یعنی من میترسم.حالا با بابات تصمیم گرفتیم راه حلهایی بذاریم که اگه ترسه برطرف بشه و اگه نیاز به مادره این نیاز کنترل بشه.اونجوری خودتم اذیت بودی چون همش شبها بیدارمیشدی منو حاضرغایب میکردی.یه اشتباهی هم که من انجام دادم این بود که میگذاشتم بعد ازاینکه بابات سرکار رفت پیش من بخوابی.فکرکنم این کارم بود که نتیجه بد داد.چون تو که نمیدونستی کی بابات سر کار میره.برای همین شاید شبها هی چک میکردی ببینی الان میتونی پیشم بخوابی یا نه.شاید اگه کلا از پیش من خوابیدن منصرف بشی خودتم بهتر بخوابی.

الان که فکرمیکنم بازهم دلم میخواد علم وراثت را له کنم!!! آخه خودم بچه بودم ترسو بودم.بابات شجاع بوده.یعنی تو به من رفتی؟؟؟ انگار علم وراثت با من لجه!!! امیدوارم اینطور نباشه.من بچه بودم خیلی ترسهای شبانه داشتم.بنظرم خیلیهاشو به پدرمادرمم نمیگفتم.مثلا روز لحظه شماری میکردم کارتون چوبین شروع بشه. میچسبیدم جلوی تلویزیون که قشنگ ببینم.بعد شب از ترس اون غولش نمیخوابیدم!!متفکربدبو

قشنگ یادمه از چه چیزهائی میترسیدم .برای همین دوست ندارم ترس توی تو بمونه.البته هنوز برامون مسلم نشده که بخاطر ترس بدخوابی میکنی.ولی خب پدر مادر به همه چیز بخاطر بچشون فکرمیکنن.

واقعا بچه موجود عجیبیه!! شایدم پدر مادر موجودات عجیبی هستن!!! منکه همش یا درکنار تو هستم و باهات مشغولم.یا اگر هم کنارت نیستم همش فکرتم.عاشقتم دیگه عاشق.

عاشق هم یه جورائی دیوونس و من هم ازینموضوع مستثنی نیستم!!!هههههه آخه انقدر شاکی هستم شبها سخت به خواب میری و اذیتم میکنی و باهم دعوامون میشه خب باید وقتی بابات میخوابونتت من برم بگیرم بخوابم دیگه.واااااااااااااااااااااااای مگه خوابم میره.انگار یه تیکه از جونم کنده شده!!راستش خودمم به این وضع سخته که عادت کنم.گفتم دیگه اولش که عاشق دیوونس!!!خطا 

حین اینکه از اتاق بیرون اومدم برم دستشویی تو ازتختت بیرون اومدی و اومدی پیشم بغلم کردی.به عبارتی بابات را پیچوندی.وااااااااااااااااااااااای که چقدر اون بغل بهم مزه داد.دلم برات تنگ شده بود.فکرکنم خیلی دیوونم دیگه!!!

انقدر دلم میخواست دوباره خودم بخوابونمت!! هی میگفتم غلط کردم کم صبوری کردم!!دیگه اشتباه نمیکنم!!هههههقه قههخندهقه قهه

کلا خدا شفام بده.

واقعا مادر بودن حس عجیبیه.شاید اگه خدای مهربون مادرها را اینجوری نمی آفرید همه بچه ها سرراهی میشدن چون بنظرم هیچکسی به اندازه بچه همه جوره مادر را تحت تاثیر قرار نمیده. تا بچه ایم نمیفهمیم.ولی وقتی خودمون بچه دار میشیم میفهمیم چقدر زحمت داره تا یه بچه بزرگ بشه. و چقدر زحمت داره اگه بخوای بچه خوب بزرگ بشه.

 

 

 

 

 

 

 

-عروسی یکی از دوستانم هم در اواخر پاییز بود و بهمون خیلی خوش گذشت:

موشی جون را هم باخودت آورده بودی و هی باهاش بازی میکردی و میخندیدی

 

 

-از هنرهات در منزل آقاجونت اینه که خودتو بالای بارفیکس نگه میداری.بنظرم به سنت خیلی خوب نگه میداری.گاهی هم از در بالا میری و...

موشی هم یار همیشه همراه !

 

 

-از هنرهات در خانه ی باباجونیت هم ترکاندن است!!! کلا همه چیز را میترکونی!! همه جا نابود

باباجونیت داره نازت میکنه برات قصه میگه.یه موقع فکرنکنی بعدش میخوابیها!!! عمرا بخوابی تا منو دق ندی هرشب!!چشمک

 

 

-یک روز صبج امیرعلی اومد خونمون.تو خواب بودی.بهش گفتم بیاد بیدارت کنه.اومد کنارت و بوست کرد.وقتی بیدارشدی ذوق توی نگاهت بود.باهم دست دادین و همو بوس کردین و تاعصرخونمون بود و آخرش دعواتون شد با گریه رفت خانه ی مامان بزرگش!!!ههه

اولش وسایلت را بهش میدادی و همه چیز خوب بود.ولی آخرش در اتاقت را قفل کردی که به چیزی دست نزنه!!!

یک لحظه رفتم دستشویی ،اومدم بیرون دیدم دوتاتون دارین گریه میکنید و دعواتون شده.امیرعلی بارومیسا رفتن خانه و تو هم گریه ات بیشتر شد که چرا میرن.بعدا از رومیسا پرسیدم گفت که تو را گذاشته بوده روی کابینت و امیرعلی را نگذاشته و اون گریه کرده.خواسته پاشو بذاره روی صندلی بیاد بالا و تو نذاشتی.

غیر از اینکه ماشاالله به هم میرسید حسابی شیطنت میکنید و همه چیز را به هم میریزید امانتداری هم مسئولیت سختیه.همش میترسم انقدر از بلندی میپرید و کارهای خطرناک میکنید بچه ی مردم خدانکرده یه طوریش شه.آخه این کارهارا تو بهش یاد میدی.مامانش میگه خونشون ساعتها تنهایی آروم با ماشینهاش بازی میکنه.امیرعلی ازتو 6ماه کوچکتره

هی از رومیسا خواهس میکردم شماها را به صلح و آرامش و نشستن دعوت کنه.داره گولتون میزنه که هرکی بخوابه بهش لواشک میدم

بعد که لواشک میخوردین دست میزدین میگفتین اناری!!طعم لواشکش بود!!

رومیسا را هم کلافه کرده بودین.هی میگفتین لواشک من کم بود، من خوابیدم ندیدی، اون نخوابیده و...!!!!ههههه

اینجاهم دارید ازش تشکرمیکنید!!!قه قهه

اینجا هم براتون قصه میگفت.یه ده دقیقه ای آروم گرفتین.عجبا واقعا

 

 

-اینجا از راه اومدی و سردت بود.با بابات خرید و پارک رفته بودی.

داری پاستیل نوشابه ای میخوری.ازبین پاستیلها فقط نوشابه ای دوست داری و یک پاستیل قرمز که طعمش ترشه.بقیش را الکی میخری و من مطمئنم که نمیخوری!

 

پسندها (2)

نظرات (0)