پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

هديه های آسموني

تابستان 95

1395/3/24 1:03
نویسنده : مامان
1,582 بازدید
اشتراک گذاری

آقا جانم، سرباز کوچولوت را درپناه خودت حفظ و هدایت کن...

 

-از اولین شب قدر نظم خواب وبیداریت به هم خورد! با من بعد سحر میخوابیدی تا نزدیک ظهر!!! دومین شب قدر سه تائی به مسجدمقدس جمکران رفتیم.همش آب میخوردی و بعدش دستشویی!!! ماشینت راهم آورده بودی توی اون شلوغی قام قااااااااااااااام!!!!!! حالا همیشه عاشق بازی کردن با موبایلی اونجاهرچی بهت میگفتیم بیا موبایل میگفتی بعدا !!میخوام ماشین بازی کنم!!! 

 

-آخرین روز ماه رمضان نذری خرما توی کوچه پخش کردمیم.البته هنوز حاجتمون رانگرفته بودیم ونگرفتیم.همون موقع نیت کردم اگه قرار به حاجت روایی نیست خیرات امواتم باشه.گویا اموات بیشتر نیازمند بودن تاخودم به حاجتم.حتماخیر همین بوده انشاالله

تو با رومیسا نذری پخش کردی وکم کم بچه های کوچه اضافه شدن!!!

 

 

-علاقه زیادی به نمک داری!!! بهت نمیدیم.اینجاقهر کردی رفتی توی تختت!!

 

 

-روز عیدفطر گلپایگان رفتیم و توی راه درمسیر غار چال نخجیر رفتیم.چون کتاب خرسی داشتی که توی غارزندگی میکردن بامیل داخل غاررفتی.ولی چون اجازه عکس برداری نمیدادن من عکسی ازت ننداختم.البته مردم دوربین آورده بودن ولی من اخلاقا نتونستم.خلاصه اولین غار عمرت را رفتی.خیلی زیبا بودی.خیلی خوشت اومد.انگار تو راه بلد بودی جلوجلو راه میوفتادی بهت نمیرسیدیم.انقدرهم جیغ میزدی نگیریمت و بذاریم پاتو بذاری توی آبهاکه صدای راهنما نمیومد!!!

این عکسهارا از اینترنت گرفتم

بعدش انقدر خسته شدی توی ماشین خوابت برد.

 

 

 

-با دوتا ازهمسایه هامون و بچه هاشون بام پرند رفتیم.فکرنکنم بازی در اونجارو یادت باشه شاید دفعه قبل یکسال پیش رفته بودیم.بهمون خوش گذشت.ای کاش ازنظرسنی بیشتربه بچه ها همسن بودی.حسابی به دلت راه میان و پرتوقع شدی!!!

عاشق چرخ فلک هستی میگی خیلی جالبه!

توی حوضش ماهی بود و قبل ازاینکه مابریم توی آبش آشغال نبود!!!ولی بعدش هرچی علف دستت رسید غذادادی ماهیها!!

شب هم بابچه ها بادبادک هواکردین.البته تو بادبادک نداشتی ولی انقدر خوشت اومدکه چندروز بعدش برات خریدم انشاالله بریم شمال بازی کنی.

آخرشب هم انقدر 4تائی زیر آبپاشهای درختها رفتین که خیس آب شده بودین و یخ کرده بودین.

این هم تصویرتون درماشین.خیلی بنده خداها جاشون راحت بودن اون عقب تو هم رفتی نشستی روی پاشون!!!

 

 

-یکی از درگیریهایی که شبها باهم داریم درخصوص کتاب خوندنه.هی میری کتاب میاری و هرچی میخونم راضی نمیشی.خیلی کتاب دوست داری مخصوصا شعر.راضی هستم که از چندماهگیت با کتاب آشنات کردم.

الان هی داری کتاب میاری!!!

 

 

-از دیگر وقایع این فصل از زندگیت رگ به رگ شدن پات بود.خیلی ازهمه جامیپری.حتی از روی میزنهارخوری.به قد و قواره ی تو مثل اینه که ماز از یک طبقه بپریم.چقدر آتیشی آخه بچه.البته اینسری شب مهمون داشتیم من داشتم رختخواب پهن میکردم هی از روش میپریدی.ارتفاعش هم کم بود ولی پات بد برگشت.دلت از حال رفت.معمولا زمین بخوری و...گریه نمیکنی و وقتی گریه میکنی یعنی حتما چیزیت شده و درد شدید بوده. حالا بعد آروم شدنت خواستم درس تربیتی بهت بدم توضیح دادم که دیدی گفتم نپر.توهم گفتی مامان از اینجاپریدم؟؟گفتم آره.رفتی دوباره روش گفتی باز بپرم؟؟؟یعنی جاداشت بزنم توی سرخودم!!! اولش هی راه رفتی ولی نیمه شب از درد دیگه آروم نگرفتی و رفتیم بیمارستان آتیه عکس گرفتیم.انقدر با مسئول رادیولوژی همکاری کردی کیف کرد هی ازت تعریف میکرد.خداروشکر شکستگی نبود ولی شدید ضرب دیده بود.کم کم حتی کف پات هم کبود شد.ولی موفق نمیشدیم یه کاری کنیم تو راه نری.هی شل شل راه میرفتی.انگارمجبورت کرده بودن!!بعدش شب از درد بیدارمیشدی وگریه میکردی.چندهفته طول کشی تاعادی راه بری.بسکه نذاشتی پات استراحت کنه.

مثلا یکی ازکارهات اینه میری میشنینی روی شوفاژ!!

 

 

-یک مهمانی رفته بودیم با بچه ها یک بازی را داخل گوشی و تبلتها ریخته بودین همزمان بازی میکردین!! بچه های الان بازیهاشونم با قدیم فرق داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

-یک روز با مامانجونت رفتیم شهربازی امیر

ای بچه ی تنوع طلب!!ماه پیش هم یکباربرده بودمت برات تازگی داشت ولی اینسری خیلی مثل دفعه قبل کیف نکردی.فعلا دیگه نمیبرمت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ههههه

با مامانجونت سوارماشین شدی

 

-مدتی درتلاش من برای حفظ قرآنت وقفه ایجادشد.بعدحس کردم تمایلی به اینموضوع نداری.برای بچه های کوچه مسابقه ی حفظ قرآن گذاشتم.هی حفظ میکردن و میومدن خونمون میخوندن و بهشون جایزه میدادم.مدتی نگذشت که دیدم تو هم علاقه مندشدی.الان سوره ناس راحفظی.صلوات باعجل فرجهم بلدی و اسلام علیک یا ابا صالح المهدی ادرکنا میگی.برای هرکدومش کلی ازم جایزه گرفتی مخصوصا فشفشه.ضمن اینکه تمایل به قرائت جلوی دیگران نداشتی ولی با این جایزه ها و تشویقهاشون خوشت اومده.هی فشفشه روشن میکردیم ودست میزدیم.فشفشه را روی سبد میذاشتیم که دست نگیری.

اینجاهم بابات داره براتون فشفشه روشن میکنه

 

 

 

-یک عصرهم باهمسایمون پارک بزرگ رفتیم.عجب روزی بود!!!نمیدونم چرا انقدر اتفاق بد افتاد.خیلی آخرشب حالم گرفته بود وحتی ازبغضم گریه کردم تا آروم بشم.اولیش اینکه توی نوبت بودی برای بازیه به قول خودت بالاپایین!!توی پله ها بابچه های همسایه ایستاده بودی که یکدفعه یکی ازپدرها با مسئول اونجا دعواش شد بزن بزن!!!و تو بین اون دونفرتوی پله بودی.خانم همسایمون داشت به سمت من میومدکه نشسته بودم روی زکین.تادیدم بزن بزن شده بهش گفتم بدو!!!خودمم کفشهامو دستم گرفتم دویدم اونجا.انقدر هول شده بودیم کیفهامون را همانجا جاگذاشتیم!!واقعا همسایمون خیلی لطف کرد و زود بهت رسید وگرنه لابد اون بین له میشدی!

درحین اینکه توی قلعه بادی مشغول بازی بودی دیگه تصمیم گرفتیم کمی بنشینیم و شام بخوریم.

 

انقدری نگذشته بود توی پاساژ روبروی پارک دعواشده و گویامتاسفانه قمه زنی و بعدشم یه آقای جوانی سرتاپاخونی را روی دستهاآوردن و .........

خیلی ازدیدنش دلم به هم خورد.دیگه تصمیم گرفتم زنگ بزنم بابات بیاد دنبالمون.

 

 

 

 

 

 

 

 

و تااونموقع رفتیم به سمت زمین تاب و سرسره.بافاصله 4متری از سرسره باهمسایه نشستیم روی صندلی.مثل همیشه جرات نداشتم چشم ازت بردارم چون مثل بچه های دیگه قابل پیش بینی نیستی و معمولاکارهای عجیب غریبی میکنی ومن هم متقابلا مثل مامانهای دیگه معمولانمیتونم روی صندلی بشینم وهمش باید دنبالت باشم.اینسری از رودروایسی همسایه نشستم روی صندلی و واقعا چشم از سرسره برنداشتم.شب شده بود.وسیله یازی هم ازچند طرف سرسره داشت و تونل هم داشت.با پسرودخترهمسایه مشغول بازی بودی.چنددقیقه گذشت حس کردم دیر شد و از توی تونل بالای سرسره بیرون نیومدی.ازبچه های همسایه پرسیدم پارسا کوش؟گفتن توی تونله.میخواستم بنشینم ولی یه حسی آزارم میداد.هی همسایمون میگفت انقدر حساس نباش دارن بازی میکنن ولی حس میکردم خیلی دیر شد.خلاصه اومدم سمتش و هرچی گشتم تو نبودی.یک لحظه انگارمغزم هنگ کرد!!! آخه چطور ممکن بود منکه چشم از سرسره برنداشتم.هرطرفی میرفتی باید میدیدمت.واقعافکرم کارنمیکرد.با فریادهای پسرهمسایه که تورو صدا میزد به خودم اومدم.ازهمسایمون خواستم هرکدوم به سمتی بریم.دریک لحظه همه فکری سرم اومد.نکنه دزدیه باشنت..نکنه بری توی خیابون...نکنه رفتی سمت بازیها..وای یعنی کجارفتی...

یکدفعه توی مسیرم توپت را دیدم.دیگه نتونستم راه برم.آخه تو خیلی ازوسایلت مراقبت میکنی و معمولاامکان نداره جائی رهاشون کنی.تنهافکری که به ذهنم اومد دزدیده شدنت بود واینکه وای الان بابات دیگه میرسه پارک!

اومدم راه برم ولی دیگه نمیتونستم ضمن اونکه به چهره هانگاه میکردم ولی تشخیص نمیدادم.یعنی شاید اگه جلوم بودی هم نمیفهمیدم.خیلی حال بدی بود.حس کردم هیچکاری ازدستم برنمیاد.فقط دستمو گذاشتم روی پیشونیم گفتم یا امام زمانم بچم را ازتو میخوام.خداروشکر.هنوز دستمو از پیشونیم برنداشته بودم صدای بچه های همسایه راشنیدم که منو صدامیزدن.پاهام قوت گرفت رفتم سمت صدا دیدم تو ایستادی کنارشون.یعنی همونجا نشستم روی زمین!!!!تا برام کمی آب آوردن و آروم شدم.پرسیدم کجا بود؟؟؟گفتن نشسته بود زیر سرسره!!!!یعنی از سرسره سر خورده بودی دیگه سوارنشده بودی نشسته بودی زیر سرسره!!!

وای پارسا.مردم بچه جان.

دیگه همه ناراحت بودیم.دخترهمسایه که کلی گریه کرد.خیلی شب عجیب غریبی بود.

چندروز پیش مامان بزرگم میگفت یکی از اقوام بچش را توی حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام گم کرده و بعدا فهمیدن دوتا معتاد دزدیده بودنش و خلاصه الحمدلله بچه پیداشده بود.مادربزگم گفت من بهشون گفتم شماهاخوب ازبچه مراقبت نمیکنین.سهیلابچشو یه جامیبره چشم ازش برنمیداره!!!

من خیلی از تعریف اونم این مدل تعریفها که ازنظرم تحریک کننده ی شیطان و آزمایش الهیه میترسم.البته این جمله راکه من نگفته بودم مادربزرگم ازخودش گفته بودولی بااینحال من خیلی ناراحت شدم.محترمانه مادربزرگمو دعواکردم که همه مادرها بچه هاشونو دوست دارن واتفاقه و ربطی به مراقبت نداره وهرکسی ممکنه غفلت کنه و...

ولی بااینحال که ذره ای ته دلم هم ازاین حرف وتعریف نابجا خوشم نیومده بود دلم لرزید.

اونموقع که توی پارک گمت کردم توی ذهنم اون حرف اومد...شاید من زیاد وسواس در اعمال و افکارشدم.مسلما اینجوری نیست که آدمها درمورد رفتارهای دیگران لزوما تنبیه بشن.ولی خب من مدت زیادیه تمرین میکنم در زبان که هیچ حتی درقلب هم منم نزنم یافکر و نیت وحتی حس برتری نسبت به دیگران در دلم راه ندم و...

بگذریم...خیلی بد بود.خیلی بد...خداهیچ پدر ومادری را با بچش آزمایش نکنه.

واقعا به اون جمله ی معصوم علیه السلام اعتقاد دارم که کسی که مومنی را درمورد چیزی سرزنش کنه نمیمیره تاخودش به اون مورد ومشکل گرفتاربشه.

البته نمیگم که من به اون مورد مثلاگرفتار شدم ولی اینجا راموقعیت دیدم تا برات بنویسم وانشاالله توهم هیچوقت حتی درقلبت ذره ای کسی را سرزنش نکنی.واقعاهم هیچکسی درشرایط دیگری نیست ونمیتونی بگه اگه من بودم چیکارمیکردم. و بهترین فایده اش اینکه قلب خودت آرومتره.

 

 

-بااینکه اینهمه وقایه بد اتفاق افتاده بود دوشب بعدش باهمسایمون رفتیم پارک نزدیک خونمون.ای انسان فراموشکار.ههههه

شکرخداخوش گذشت بهمون.

 

-یک شب با آقاجون مامان جونت و داییم ودخترش رفتیم پارک.اگه بهت بگیم برنج سفیدبخور غذاخورمیشی وخودتم حاضری بخوری وگرنه سیری و باید خودم بهت غذابدم.

 

-تولد دلسا دختردوستم هم  دوتائی رفتیم.مدت زیادی بود بااین دوستهات همو ندیده بودی.خوبه هم سن و سال هستین ولی انقدر همو دیر به دیر میبینید خیلی باهم بازی نمیکردین.هرکی ساز خودشو میزد!! اما در کل تجربه خوبی بود و بهت خوش گذشت.

برای تزیین غذاها چیپس دستم بود تو هم نهار نخورده بودی و فست فود هم دوست نداشتی چیپس را داده بهت.خلاصه بچه هاشونو اغفال کردی همه درحال چیپس خوردن!!!

خیلی روی گریه ی بچه هاحساسی.همش میخوای ببینی بچه هاچراگریه میکنن حتی درپارک.توی مهمونی هم هرکی گریه میکرد بهش چیپس میدادی!!!

این هم عروس! 

اصلا کیک دوست نداری ولب نمیزنی.ولی کیک این تولد را خودت خوردی! کلا شکلات وکیک شکلاتی و بستنی شکلاتی وهرچی شکلاتی باشه برعکس مامانت دوست نداری.به بابات رفتی توی این مورد هم!!! روی این کیک سفید بودی وفکرکنم برای همین تمایل داشتی بخوری.

 

 

-مغازه ی نزدیک خانه آقاجونت وسایل بازی داری و تومعمولا تمایل داری سوارش بشی.وقتی دونفری باهم بیرون میریم شکرخدادیگه عادت کردی از قواعد خاصی پیروی کنی وحرف گوش کن هستی و اگه باهات مخافت هم کنم جیغ و داد راه نمیندازی چون دیگه فهمیدی فایده نداره.ولی وااااااااااااااای امان از اونموقع که کسی دیگه همراهمون باشه وحس کنی میتونه وساطت کنه!!! داشتم روسریهای مغازه ی کناری را نگاه میکردم که وسایل بازی را دیدی وگفتی میخوام سواربشم.گفتم چشم بذار روسری بخرم میریم.مامان جونت گفت خب اول بریم پارسا سوارشه.خلاصه همین شد شروع کردی گریه.مامان جونت خواست ببره سوارت کنه ولی من نذاشتم گفتم هروقت کارم تموم شد اگه گریه نمیکردی چشم.خلاصه هی گریه کردی.میدونستم اگه یکبار بااین روش نتیجه بگیری دیگه ول کن نیستی.راه افتادم سمت خانه و تا دم خونه گریه کردی.مامان جونت کلی ازدستم ناراحت بود ومیگفت فشارم بالارفته و حالم بده و...منم ناراحت شدم ولی واقعا اینکه وقتی باهام بیرون میای بهانه نمیگیری را بازحمت و صبربدست آوردم نمیتونم براحتی از دستش بدم.خلاصه تایک روز هی میگفتی دیگه گریه نمیکنم.صبرمیکنم و...

روز بعد برای اینکه درست را باهات تکرار کنم تمام اتفاقات روزقبل را مرور کردم که یادت باشه باید صبرکنی کارم تموم شه.اصلاهم کاری نداشتم والکی بخاطر درس تو بیرون رفتم!!!!!!!!خلاصه مثلایه مغازه کارداشتم.بهت گفتم دیگه گریه نمیکنی؟؟گفتی نه کار بدیه صبرمیکنم.عزیززززززززممممممممممممممم

همه ی بازیهای دنیا برای توعشق مامان.ولی خب اینها درسهای زندگیه پسرکم.

هر3تا بازیش را اجازه دادم سواربشی

 

 

-این هم یک پارک دیگه که دوتائی باهم رفتیم.

 

 

-سه چرخه ات را گذاشتیم خانه باباجونیت که اونجاهم وسیله بازی داشته باشی.

ماشینت راهم آوردیم خانه خودمان وگاهی میبرمت کوچه بازی میکنی.

این هم پارسا و بخشی از دوستان در محل!

 

 

 

-یک روز صبح ازحالت تهوع و استفراغ بیدار شدی.هی حالت به هم خورد هی گفتی آب میخوام یا داروبهت دادم باز حالت بد شد.حدود 4 ساعت گذشت وهمسایمون هم مثل هرروز اومد دیدنمون.خیلی حالت بدشده بود وبی حس افتاده بودی.همه نگران شدی.هی چشمهات بیحال میشد حتی نمیتونستی بنشینی.میگفتی مامان کمکم کن دلم درد میکنه.زنگ زدم بابات بیاد خونه.بهت میگفتم الان میریم دکتر دارو میده.میگفتی نه خودت الان دارو بده خوب شم.میخواستی بخوابی ولی از دل درد نمیتونستی.حتی برای اینکه شاید سرحال بشی اجازه دادم بری خونه ی همسایه که خیلی دوست داری ولی لحظاتی بعددیدم همسایمون توی بغلش تورو آورده.خلاصه رفتیم دکتر.وقتی معاینه ات کرد یک لحظه چشمهات یک جاخیره شد و انگار داشتی ازحال میرفتی.دکتردعوام کرد که چرا دیرآوردیش بااینکه فقط چندساعت حالت بدبود.خلاصه سریع سرم زدن برات.منکه ازصبح چیزی نخورده بودم وهمش مشغول شست و شو و رسیدگی بهت بودم پیش خودم گفتم الان یه آخ بگی من غش کردم ولی سعی کردم خودمو آروم کنم و با بابات باهات حرف زدیم.وقتی پنبه الکلی را برات زدن از خنکیش زدی زیر خنده واصلا عکس العملی درخصوص سوزنش نشان ندادی.یعنی دکتر و پرستار و بغل تختیها کلا شوک بودن!!! بعدشم انقدر خوشت اومده بود میگفتی تو دستم آب میره..دستم تشنشه..از توی دستم آب میره توی شکمم و...

البته بابات هم هی باهات حرف میزد و اینهارو یادت داده بود.قبل سرم خیلی تشنه بودی وهی گریه میکردی آب میخواستی.

خلاصه انقدر خوشت اومده بود میگفتی از اینجانریم سه تائی بمونیم!!!یعنی بچه نزاییدم که گودزیلاست!!!

البته همیشه درمقابل اینجورچیزها و آزمایش و واکسن و... آروم هستی.خیلی تو داری.

قربون پسر قویم بشم.

حتی یه بچه داشت میخندید وصداش میومد میگفتی مامان سرم زده خوشحاله!!!!!!!!!

روز بعدش هم میگفتی اگه پسرخوبی باشم بابا بیاد میریم سرم میزنیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی تمام معادلات بچه های دیگه درمورد تو فرق میکنه نمیدونم جریانش چیه انقدر عجیب غریبی!!

دکترمیگفت چقدرخوش اخلاق و مهربونه

 

 

-بااینکه نقاشی خودم خوبه وخیلی ازبچه های فامیل البته در زمان مجردیم از من نقاشی یاد گرفته بودن ولی نمیدونم چرا در این زمینه خیلی با تو کارنکردم وکم گذاشتم و توهم اصلا علاقه مندنیستی. دارم کم کم سعی میکنم بیشتر بانقاشی آشنات کنم.قبلا نقاشیمون بیشتر داخل حمام بود.

داری با دخترهمسایه با آبرنگ نقاشی میکشی

عوضش توی امور روزمره ی زندگی خیلی دخالتت میدم هرچند واقعا برای خودم دردسرمیشه و هی خرابکاری میکنی و کارم چندبرابر میشه وگاهی حتی باهم دعوامون میشه!!! آحه اولش چون دوست داری سهیم بشی حرف گوش میدی و آخرهاش که میدونی میخوام ازت بگیرم میریزی و میپاشی!!!!

ظرفهارا کمکم آب میکشی و وقتی میبینی داره تمام میشه دوباره همشومیریزی توی ظرفشویی!!!

عاشق قوتو هستی!!! هی میخوری هی میگی گرممه!!!هههه

هنوز عاشق آلاسکایی..ولی سوالی که دارم آلاسکای انار با بستنی کیم خوشمزه میشه؟؟؟!!!!!

 

-از اوایل شهریور که هواکمی بهتر شده همش مشغول بازی بابچه ها هستی.تقریباصبح تاشب!!!!خیلی خسته میشم همش باید دنبالت بدوم و بهتون رسیدگی کنم ولی بااینحال راضی ام چون اینم مرحله ای از رشد اجتماعی برای توئه و از این وضع خیلی راضی هستی و کسب تجربه است.منم لاغر میشم!!!هههه

اینجا توی بالکن مثلاخانه درست کردم براتون.پرده را کشیدم تو بالکن شده سقف!!!! ایده های مادرانه!!

 

اینجاهم با عده ای از دوستان دوچرخه سوار کوچه هستی!!

و اینجاهم اینهمه بچه مشغول خاک بازی توی پارک روبروی خونمون

اینم پارسا مشغول خاک بازی.من واقعا با خاک بازیت با وجود سختیهای بعدی ای که برای خودم داره مشکلی ندارم ولی اکثرخاکهای محیط اطرافمون توش خرده شیشه است.خودت هی میگی مامان شیشه.سعی میکنم جاهائی ببرمت شیشه نباشه وهی ازش بترسونمت که دیدی دست نزنی

وقتی بهت اجازه ی خاک بازی بدم دیگه فکربازی باهیچ چیز و هیچ کسی نیستی

مثلا داری خاک روی ماشینتو خالی میکنی!! از اونطرف هی میغلتونیش توی خاک!!ههه

هی خاکو میپاشی روی هوا و موهات پر خاک میشه بعد چشمهاتو میبندی که خاک نره توش.همش مراقبم کسی رد میشه خاک نریزی.هرچندهمش روی بچه های همسایمون خاک میپاشی وناراحتم میکنی.

اینم یک روز دیگه.معمولا وقتی میری بیرون چندبار باید لباستو عوض کنم یا خاکیه یاخیسه آبه و...

اینجاهم شاکی هستی میگی ماشینم تند نمیره!!! رومیسا ماشینتو وصل کرده بود به چرخش بدعادت شدی وقتی باز کردناراحت بودی

 

-اواسط شهریور ماه سفر یک روزه به شهرسمنان داشتیم.بسلامتی مراسم نامزدی و عقد پسرعموم بود.انشاالله همه ازدواجها ختم به عاقبت بخیری دنیا وآخرت و خوشبختی وسعادت بشه.بحق محمد و آل محمد(ص)

با دخترعموم کیمیا مشغول موبایل بازی هستی

توی سالن هم که یکسره آتیش سوزوندی.نمیدونم چرا از فیلمبردار تاخدمه همه علاقه مند هستن مامان تورو ببینن هی دنبال من میگردن!!!هههه

البته با فاصله کم دنبالت هستم و انتظارشون برای دیدارم طولانی نمیشه.یکی از خدمه ها که از بازو گرفته بودت میگفتش مامانت کجاس؟؟من ایستاده بودم داشتم نگاه میکردم از نگاهم متوجه شد من مامانتم.

هر مکان عمومی که میریم همه دنبال من میگردن!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

-بعد از این سفرهم سفری چندین روزه به شمال کشور داشتیم.عاشق شمالی.میگم مامانو بیشتر دوست داری یا شمالو؟؟میگی شمال!!

در مسیر رفت و برگشت هم با زیتون پرورده که حسابی دوست داری پذیرایی شدی.اینم از مادرت بیشتر دوست داری!خواب بودی از بوی زیتون بیدار شدی.

روز اول برات تاب بستیم وحسابی تاب بازی کردی

اینجا طنابو پیچ دادم هم میچرخی هم تاب میخوری!!آخرش میگفتی حالم بده!!فکرکنم دلت به هم خورده بود!! آزار دارم اصلا!!هههه آخه خوشت اومده بود منم جوگیر شدم هی تابت دادم

اینجاهم مثل آدم تابت دادم!

یکی از سرگرمیهامون جمع کردن حلزون وانتظار کشیدن برای بیرون اومدن وحرکت کردنش بود.فکرنکنم قبل از این به حلزون دست زده باشم حتی دربچگیم.امان از بچه!! بخاطر اینکه تو نترسی هی حلزون ناز کردم این چندروز!!

شبهاهم با باباجونیت شاپرک شکارمیکردی!! از همه جا بالامیرفتی بگیری.

یکسری وسیله بازیت را اصلا تحویل نمیگرفتی.منم سری قبل که اومدیم شمال گذاشتم اونجا بمونه.اینسری حسابی باهاشون بازی کردی.

مهمترین بخش سفرهم دریا.صد درصد از مامانت بیشتر دوست داری!

اینم پارسامشغول هواکردنه بادبادک

هوا بشدت گرم و شرجی بود و آدم دوست داشت فقط زیر پنکه درازبکشه ولی تو بااینکه گرمائی هستی از شدت علاقه به بازی حسهات کارنمیکرد و هی بیرون میچرخیدی

 

 

-نمیدونم چیشده تو که اصلا سراغ عروسک نمیرفتی جدیدا انقدر عاشق خرست شدی.هرجامیری ازمون اجازه میگیری خرس سفیدت راهم بیاری.البته گاهی بد هم نیست.مثلا به هوای اون گاهی روی صندلی عقب ماشین مینشینی و باهم براتون کمربندایمنی میبندم!

 

-از دیگرمهمانیهای مورد علاقه ات توی شهریور تولد زندایی کوچیکم بود.که حسابی با دوستهات و ضمنا پنده ای که توی خونشون داشتن بازی کردی و خوش بودی.

انقدرخوشحالی مثلا دست به سینه و مودب نشستی!

 

 

-اینم عکسهای یک عروسی که رفتی و واقعا آتیش سوزوندی.خانمه خدمه ی اونجا از ته سالن داد میزد مامان این بچه کیه؟؟همه بچه ها را دنبال خودت کشونده بودی روی صندلی عروس داماد موقع شام خوردنشون که نبودن.

خیلی هم عروس دوست داری و گاهی دردسر درست میکنی براشون.مثلا قرار بود داماد وارد سالن بشه برای صرف شام و عروس جلوی در منتظرش باشه.تو هم هی میرفتی جلوی در کنار عروس توی فیلم!!

همش هرجا میرم میگن مادر این بچه کیه؟؟؟

یعنی انقدر که سر بچه داریم صدام زدن توی این سه سال توی کل مدت16سال تحصیلم حاضرغایبم نکرده بودن!!!ههههه

 

-وقتی خانه مامان جونت باشی معمولا یکی دوبار محمدرضا یعنی پسرهمسایه میاد باهات بازی کنه.چون دوست داره اونجابمونه اصلا اذیت نمیکنه.ولی تو همش جوگیر میشی بهش وسیله پرت میکنی یا کلا وسایلتو به اینور و اونور میندازی.بنده خدا صداش درنمیاد که نگیم برو خونتون.کاری هم نداره ولی گاهی منو کلافه میکنی میترسم یه چیزی بزنی توی صورت بچه مردم شرمنده بشم.برای همین میفرستمش بره خونشون.ولی تو هی گریه میکنی میگی ببخشید دیگه پرت نمیکنم و بازهم که برگرده کارهاتو تکرار میکنی.اییییییییی خدا صبرم بده واقعا!!!

مامان جونت انقدر از مدل بازیهاتون میترسه هی به من میگه مسئولیتش با خودته!!!ههههه

 

 

-عید قربان مثل هرسال خانه باباجونیت بودیم. اینجاهم توسط پسزعموبزرگت تبدیل به بیسکوپیچ شدی!!

کلی خندیدیم و تو هم خوشت اومده بود.

 

 

 

-همیشه دنبال حیوانات پلاستیکی اهلی بودم که برات بخرم.ولی پیدانمیکردم.شکرخدا برای عیدغدیر پیداکردم و بهت هدیه دادم پسرگلم.میدونستم عاشق گربه هاش میشی.

 

-باباجونیت اینماه عمل پروستات داشت و بابات باید شبهایی پیشش میموند.برای همین منو تو یک هفته ای خانه مامان جونت بودیم.واقعا یک هفته پشت سرهم هیچ جا نمیتونی بمونی و بهانه میگیری.برای همین یک صبح تاعصرش خانه مامان بزرگم رفتیم که دوست داری حسابی.قربونت برم همه جا رو زیر و رو میکنی کلا!!

روز بعدشم مامان بزرگ دیگرم خالتو پاگشاکرده بودن اونجارفتیم که هرکاری کردم درست با عزیز عکس بندازی هی شکلک درآوردی!

کلا با روی زمین بودن مشکل داری

عصر اونروز هم دیدن دوستم ماریا که اخیرا زایمان کرده بود رفتیم باهم. با ستیا و محمدمهدی حسابی جورشدی و دل نمیکندی.اصلا راضی نمیشدی بیای.ولی خب یک دستاورد خوب داشت!! یه ماشین بزرگ داشتن که گفتن بچه کوچیکشون برای بچه بزرگه کادو آورده.تو هم هوس داداش و آبجی کردی.میگفتی ماشین بزرگ قرمز بیاره شارژی باشه!!!ههههههههههه

خونشون هم که دیگه نابود شد بنده خدا!!!

 

 

- اواخر تابستان دوتائی سرماخوردیم.منتها فرق ما با بقیه اینه که مریض میشیم بجای اینکه استراحت کنیم فعالیتمون زیاد و خوابمون کم میشه!!! هردومون به داروهای سرماخوردگی حساسیت داریم.هی زود بزود ازخواب میپریم و کم خواب میشیم.یک روز بااینکه شبش دیرخوابیده بودی صبح زود بیدارشدی.چون داروی سرماخوردگی میخوری خیلی بهانه گیرمیشی واقعا راهی نداشتم توی خونه باهات کناربیام.باهم رفتیم پارک. برای اولین بار هم بردمت زمین چمن فوتبالش و بابچه های تیم فوتبال اونجاصحبت کردم کمی باهات بازی کنن بعدشم دوتائی باهم بازی کردیم.توپ هم خودم برات خریدم.خوش گذشت بهت.

به من میگفتن خاله بااینکه کوچیکه چقدر خوب شوت میکنه بزرگ شه فوتبالیست میشه!

 

-اینم عکسهای عیدغدیرت

اینجاهم بلفی شدی

شب هم باهمدیگه رفتیم پارک نزدیک خونه آقاجونت که اونها باهم آب لیموترش بگیرن و تو دست نزنی.

که البته آخرکارشون درحدی که مزاحم بشیم رسیدیم.اخم میکردی میگفتی کارم نداشته باشین!!

آقاجونت هم ازمون سرماخوردگی گرفت بشدت مریض شد.بعدش هم مامان جونت.

طفلی آقاجونت زود اومده بود خونه استراحت کنه حالش بد بود.نمیذاشتی که.هی کشتی میگرفتی

 

-آخرین روز تابستان هم سه تائی رفتیم شهربازی ارم. اولش بیشتر تمایل به ماشین بازی داشتی. 3بار سوار شدی.ولی کلا هربازی ای که سوارمیشدی بیخیال نمیشدی

با بابات سرسره بزرگ آبشار را سوار شدی

 با من ترن سوار شدی

بعدشم یه بادکنک گربه ای خریدی و حساااااااااااااااااااابی خوشحال بودی و شامت را توی ماشین خوب خوردی و همش تشکر میکردی.خیلی خوشت اومد.

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)