پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

هديه های آسموني

بیست ونهمین ماه زندگیت

1394/6/16 22:51
نویسنده : مامان
2,096 بازدید
اشتراک گذاری

بیست و نهمین ماه زندگیت از15 شهریور تا 14 مهر بود.

پسرک عزیزممممممممممممممممممم

دلم میخواد همیشه تنت سلامت باشه،لبت خندان و دلت شاد باشه،اعمال و کردارت خدائی و آسمونی باشه و....

الهی آمین

حداقل آرزو که میشه کرد!!!گریه

.....

روزهای اولین این ماه زندگیت اساسی حالم گرفتست...همش سعی میکنم خودمو آروم کنم...

باز حساسیتت شدید عود کرده...

وقتی اینجوری میشی بهانه گیر میشی،همش میچسبی و گریه میکنی،حال روبراهی نداری،لاغر میشی ،زیر چشمهات گود میره،شب هی بیدار میشی و...

بزرگ شدی براحتی نمیشه خوراکیهای ممنوعت را بهت نداد.مخصوصا اینکه بعضیهاشو به هرنحو ممکنی یه تستی کردی خوشت اومده ..مثلا چندوقت پیش شیر توی یخچال دیده بودی میگفتی مامان من دوغ دوست دارم!!

هنوز شیرپاستوریزه را نچشیدی و فکرمیکنی سفیده دوغه...یکبار زوری کمی دوغ خوردی..

تقصیره خودمم هست گاهی دلم نمیاد به اطرافیان بگم خوراکی ای که با هزار ذوق و شوق برات خریدن برات ممنوعه ، یا گاهی بسکه ذوق داری یه چیزی را بخوری خودم دلم میلرزه ازت بگیرم و گریه ات را دربیارم..

جدیدا میگی مامان آلاسکا نه!!بستنی دوست دارم!!!غمگین

پسرخوبم آرزوم اینه که زودی خوب شی...این حساسیت تو که انشاالله بزودی خوبه خوب میشه و بزرگ شی هم هیچی ازش یادت نیست جونه منو گرفت!!!! وقتی تو اذیتی منم حال خوبی ندارم، بدتر اینکه هی خودمو مقصر میدونم که فلان خوراکی را خوردی یا لحظاتی به کسی سپردمت که حواسش نبوده چیزی که برات خوب نیست بهت داده و....

ساعت12 شبه که این مقدارو برات نوشتم...دو بار بینش بیدار شدی!!!رفلاکس داری نمیتونی بخوابی.تازه دارو هم بهت داده بودم.اصلا خوشم نمیاد هی دارو بخوری.میخوام تصمیم بگیرم بازهم از کل محصولات گاوی منع کاملت کنم و دلم هم نسوزه و جدی باشم که لازم نباشه داروی ضدحساسیت و رانیتیدین هم بخوری.

جدی باش مادر!!!!!!!!!!!!

واقعا سخته.......

 

===========================================================

بهترین صفتی که بتونم از این روزهات بگم...قبلش هم ماشاالله بگم: خستگی ناپذیره!!!

ماشاالله!

یعنی ممکنه پارسا خسته شه تمایل داشته باشه بخوابه یا درازبکشه؟؟؟

بازهم ماشاالله

ولی به نظرم به خودت رحم کن مادر!!! بازهم هرجور صلاحته!!!خندونک

یکروز اراداه کردم تا شب خستت کنم!!!!هههههههههههخنده

آخه شب که میشه انگار تازه صبح شده ماشاالله پرش و جهش و...

خلاصه اونروز از صبح همه کارهامو کنار گذاشتم فقط بازیهای بپربپر و بدو بدو و والیبال و فوتبال و جست و خیز و ...

یعنی کشتم خودمو!! تو هم که خوشحال همکاری میکردی...برنامه داشتم عصرهم ببرمت پارک که فن آخر هم بهت بزنم که دیگه قبلش خودم فن آخرو خوردم!!!ههه هم کمرم گرفت هم دیگه نا و توان نداشتم.نزدیک شب دیگه دستهام میلرزید بسکه کالری سوزونده بودم و همونقدر چیزی نخورده بودم.خودمو توجیه کردم که پارسا همش بازی شدید جسمی کرده دیگه پارک هم نره امشب خودش میخوابه.خلاصهههههههههههه شب شد!!!! گریهگریه قصه بخون کتاب شعر بخون و... نخوابیدی!!!دیگه واقعا توان نداشتم...میگفتی نخوابیم!!! بازی کنیم!!!آقا حوش گذشته بهش تازه یه جون گرفته داره میره مرحله بعد!!!قه قههحریفم ضربه فنی و ازمیدان به در کرده !!

بابات اومد به دادم برسه بخوابونیمت..آخه واقعا چندشب بود خیلی بدمیخوابیدی از خستگی توان و اعصاب نداشتم. نخوابیدی...چراغ خواب راهم خاموش کردم توی پذیرایی بالش گذاشتیم بین منو بابات بخوابی.خودمونو بخواب زدیم. اول اومدی پیش من که مثلا خواب بودم بهم گفتی :نیک پاشو نیک!!!! این یه تیکه از دیالوگ کارتونه نیک و نیکو2015 است که نیک میوفته زمین و نیکو فکرمیکنه نیک مرده و ازش خواهش میکنه بلند شه!!

قربونت برم پسرم حالا دیگه من نیک شدم!! بابات فرداش میگفت شنیدم اینو میگه ولی نمیدونستم منظورش چیه!!!

خلاصه دیدی من جوابی ندادم یه نگاهی به بابات کردی خیالت راحت شد اونم خوابه اول سینه خیز بالشت را رد کردی بعدچهار دست و پاکمی رفتی وقتی ازمون خوب رد شدی بلند شدی ایستادی و اول گامهای آرام بعد دوان دوان فرار کردی!!!!!!!

آتیشششششششششششششششششششششششششششش

آخه من از صبح کشتم خودمو...یک هفته اینطوری پیش میرفتم بی مادر میشدی!!!

باز شب میدوی؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

بازهم محلت ندادیم که خودت برگردی شروع کردی مثل کانگورو جفت پا پریدن!!! دیدم دیگه همسایه اذیت میشه باز بلندشدم و آوردمت سرجات بخوابی!!!

یعنی کشتی مارو تا بخوابی.

بازهم ماشاالله...ولی به نظرم به ما و همسایه و...رحم نمیکنی به خودت رحم کن پسرم...بذار دوزار گوشت بگیره تنت...یکی دولایشو محض رضای مادرت نسوزون، کلی زحمت میکشم ولی میزان کالریه سوخت شدت همش بالاتر ازمیزانه دریافتیته.یعنی براحتی نمیشه باهم برابرشون کرد چه برسه به اینکه کالری دریافتیت بیشتر هم باشه!!!

 

 

یکی از روزهای این ماه زندگیت مامان و بابابزرگم دوتائی اومدن خونمون یک روز هم موندن پیشمون.یعنی انگار مجبورت کرده بودن همه هنرهاتو سریع روکنی...

عصری که بابات اومد به مامان بزرگم گفت پارسا چطور بود؟؟ مامان بزرگم گفت عالی..آقائه

گفتم پس کی بود از ماشین لباسشوئی بالامیرفت میپرید و...؟؟؟

مامان بزرگم گفت پسره دیگه عادیه!!

الان من یک مادره توجیه شده هستم. تمام!!!سکوت

 

الان درعینه حاله نوشتن وبلاگت دارم سرچ میکنم برای تشک بادی جامپینگ و ترامپولین کودک!!!

راههائی برای تخلیه ی انرژی و جفت پا جهش نکردن در ساعات پایانیه شب!!!

 

 

خانه خودمونو ترکوندی تموم شده...حالا نوبته خانه آقاجونت:

ای بابا هرچی پسرم زحمت میکشه خونشون درست نمیترکه!!! شاید با کوبیدن توپ به دیوار بترکه

یه موقعهائی ملایمتر میترکونی...مثلا میری زیره رومبلیهاشون و تازه بالش هم میذاری وعروسکتم میبری

البته خودت راهم میترکونی!!  انگشتت که لای در مونده بود...کشتی منو بسکه هی زخمشو کندی و گفتی میسوزه!!! الانم میخوای چسبشو دربیاری و مجدد....

آتیششششششششششششش لجبازی میکنی

وقتی بهت میگم مثلا چسب دستتو باز نکن میگی چشم چشم چشم اذیت نمیکنم!!!

چه ربطی داره؟؟

درهمون حال هم داری همچنااااااااااااااااان کار خودتو انجام میدی!!

 

- یکروز مامان بزرگ و بابابزرگم خونمون بودن.حساااااااااااااااااابی کیف کردی چون خیلی دوستشون داری.

باباحاجی میخواست نمازشب بخونه....مگه گذاشتی!!یعنی هرکی بخواد وقتی هستی نمازبخونه قاطی میکنه!! هی اداشو درمیاری و خندش میندازی یاحواسشوپرت میکنی با کارهات

رکعت آخرنمازشب قنوت طولانی داره.هرچی دستت را برای قنوت نگه داشتی و زیرچشمی نگاه کردی ببینی رکوع رفته یا نه دیدی تمام بشو نیست...آخرش قنوتو بیخیال شدی اومدی ایستادی جلوش و زل زدی بهشو رکوع رفتی گفتی باباحاجی باباحاجی اینجوری!!یعنی میگفتی قنوت بسته برو رکوع!!!ههههههههههههههههه

منو عزیز رفتیم تو اتاق چراغ پذیرایی راهم خاموش کردم بلکه بیای ولی فایده نداشت.یه تسبیح هم اریب از زیربغلت رد کرده بودی!!!صدات کردم پارسا بیا بخواب...تو همون تاریکی گفتی نه مامان دارم نماز میخونم عه!!!

یک مهر هم به تو میدم ولی بااینحال باباحاجی که میخواست سجده بره هی میگفتی این نه..رو این...باز تامیومد سرشو بذاره پشیمون میشدی میگفتی این نه!! این آقاپارسات..منظورت اینه ماله خودته

هی مهرهارو جابجا میکردی

باباحاجی هی مگفت الله اکبرررررررررررررررٰاستغفرالله...

 

 

 

-یکی از کارهای بیهوده ی من شده اینکه درزگیربچسبونم به چهارچوب در ورودی و جنابعالی ازجا درش بیاری و خردش کنی.معادل آب تو هاون کوبیدنه...

هههههههههههههه چیز جدیدی نیست که بتونی خردکنی.مگه بیکارم هی بچسبونم!!! شاکی شدی!!

سرفرصت عملیات کندن را انجام میدی.آخه معمولا توی روز در ورودی بازه و فقط در کشوییه محافظ را میبندم چون یکسره با رومیسا در رفت وآمد هستین.خودت در را بازمیکنی رومیسا رو صدامیکنی اونم ازخونشون میگه بله جانم اومدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

-یکروز هم رفتیم خانه ی اون یکی بابابزرگم...بابای بابام...

عید مادربزرگم یک ماشین قرمز بهت داده بود که خیلی دوستش داشتی و طی چندین ماه درحدی تخریبش کردی که آقاجونت نتونست دیگه تعمیرش کنه و پنهانی ازت انداختنش دور.دیگه فراموشش کردی..

تارسیدیم خانه بابابزرگ منو کشوندی توی اتاق و آروم گفتی مامان ماشین قرمز بده!!ههههه یادت افتاد اونجاهدیه گرفته بودی.

مامان بزرگم برات هدیه یه ماشین پلیس آبی خیلی خوشگل خریده بود..خیلی خوشحال شدی سرع بغلش کردی و بوس دادی.ولی خب طفلی این ماشینه مثل قبلی جان سخت نبود...تا شب تقریبا قطعه تحویلمون دادی.

صبح اونروز از8تا11:30 باهم توی پارک سرکوچشون بودیم.پارک بچگیهای مامانت....یادش بخیر چقدر زود میگذره

از در خانه که بیرون اومدی دنبال گربه کردی.گربه های الانم که اصلا اهل فرار نیستن.پررو پررو توی چشمهای آدم نگاه میکنن هی نزدیک میشن.تو هم که دوست داری دمشون رو بگیری میترسم چنگت بندازن.خلاصه با کلی داستان این200متر را رفتیم و دست از سر گربه برداشتی تابرسیم پارک...

ماشینت هنوز سالم و تر و تمیزه!!

آهان گربه دیدی...بدو بدو

خب بقول خودت ریسیدیم پارک

اینم نماد پارک بچگیهای مامانت

یه نگاه به چپ و راست...یوهووووووووووووووو بدو توی خاکها

یعنی عمرا بدوی سمت وسایل بازی...شاید نیم ساعت فقط آخرش توی زمین بازی بودی اونم گولت زدم وگرنه همش توی خاک و  دنبال انواااااااااااااااااع جانداران

عاشقه خاک هستی!!!

یعنی بین دوتا سرامیک اگه خالی باشه دوست داری بری باخاک بینش بازی کنی

 

همش میخواستی یا دستت یا کفشت یا ماشینت یا توپت را توی حوض فواره دار بشوری...منم نمیذاشتم!!!!!

ولی کلا انگارGpsداشتی از هرجای پارک رهامیشدی میرفتی سمتش...

میدونی پسرم رفتارهات گاهی منو یاده اون لاکپشتهایی میندازه که لب دریا از زیرشنها سر ازتخم درمیارن!!!هرکدوم ازیه طرف میان بیرون ولی صدم ثانیه ای میچرخن سمت دریا..وقتی میخوام جائی نری دقیقا همینجوری هستی.یکبار بردمت جائیکه اصلا مسیرفواره معلوم نبود ولی خیلی راحت باز رسیدی بهش..نمیدونم چیجوری شاید غریزیه اینم!!!

 

پارسا بدنبال کلاغ

یکبار اتفاقی ماشینت ازدستت افتاد دیدی کلاغه پرواز کرد زدی زیرخنده...پایه های تخریب ماشینت ازهمونجا بود که بناشد!!دیگه هر جانداری میدیدی یکبار ماشینتو پرت میکردی سمتش

بهت میگم ماشینتو پرت نکن شاکی هستی!!

ههههههههههه کمین میکنی مثلا!!!!!

هی ماشینتو پرت میکنی تا کلاغها پروازکنن...همون اول چند قسمتش شکست

 

 

حالا پارسا به دنبال گربه های پارک

 

حالا یا کریم!!

 

وای چقدر این پارک جاندارانش زیاده.بچم مونده دنبال کدوم بره!!!

البته هرجور صلاحته پسرم ولی بنظر من وسایل بازیه پارک هم فقط برای بچگی مامانت نصب نشده..گه گاه وقت کردی یه سری بزن!!

 

جهت نجات گونه ی زیستی پارک برات یه توپ خریدم بازی کنی!!!

انواع بلاها طی این4ساعت سر ماشینت آوردی

گلی شده بدت میاد داری تمیز میکنی مثلا

مقدار کمی هم بازی با وسایل بازی

ممنونم که روی مادرتو زمین ننداختی!!!!حواستو بده به من!!!

درآخر هم آلاسکای قرمز بقول خودت خریدم خوردی

باهم دونفری نشستیم زیر یک آلاچیق

هرچنددقیقه یکبار باید صندلیتو عوض میکردی روی یکی دیگه مینشستی

ماشینتم از روی صندلی هل میدادی پایین...داغون شد دیگه

مونده بودم باچه رویی برگردم خانه مامان بزرگم!!! اونقدر با ذوق وعشق بهت ماشین داده بود

ظاهرماشین درعکس سالمه وگرنه آینه و شیشه و قالپاق و...دربخشهایی تخریب شده که البته تا آخرشب دیگه کلا ماشین چراغ و سقف و قالپاق نداشت

به زور گربه ی کوچه بالاخره بعد4ساعت برگشتیم خانه بابابزرگ

جدیدا نمیگذاری در بالارفتن از پله ها دستتو بگیرم

بابابزرگ هرروز پارک میره و پیرمردهای پارک به فامیلی میشناسنش وبرای خودش جایگاه خاصی داره...

اونروز زودتر از مارفت پارک و هرکاری کرد توباهاش نرفتی ...وقتی رفتیم پارک دنبال بابابزرگ میگشتی.حین بازیت هم کفشت گلی شد که خیلی از گل بدت میاد و دیگه کفشت را نپوشیدی اومدی بغلم.من هم که هم تو بغلم بودی هم ماشین وتوپت واقعا سختم بود در اون حالت توی آبخوری کفشهاتم بشورم.نمیذاشتی بگذارمشون زمین میخواستی همشو دست بگیری.خلاصه رفتیم پیش بابابزرگ وتصمیم گرفتم تورو بنشانم روی صندلی کنارش و برم کفشتو بشورم بیام.وقتی رسیدیم پیشش بابابزرگ درحینه پز دادنه اولین نتیجه اش بود و معلوم بود داشت به ما اشاره میکرد ونزدیک که شدیم دیدم میگه نتیجمه و...

دوستهاشم هی میگفتن ماشاالله نتیجه داری و...

خلاصه همینکه گذاشتمت روی صندلی اون روی خوشگلت اومد بالا شروع کردی تندتند زدن من!!!هههه

بابابزرگ همچین پزش خشک شد!!!بهت گفت حالا کارت دارم!!!ههههه

خلاصه معروف شدی توی پارک..هرکی رد میشد به اون یکی میگفت نتیجه آقای فلانیه!!!

یعنی سابقه ی پاکه بابابزرگ را گل زدی!!! قه قهه

بنده ی خدا بابابزرگتعجب

کلا پسرخوبی هستیها فکرکنم با پز دادن مخالف بودی!!!قه قهه

 

اینجاهم کل شیشه عقب ماشینتو درآوردی دادی بابابزرگ جابزنه برات

روی مبل دراز کشیده بودی که عمه ام اومد کمی ماساژت داد.انقدر خوشت اومده بود داشت خوابت میبرد.یعنی سابقه نداشت این مدلی بخوابی که البته لحظه ای کانال عوض شد و صدای تلویزیون بالارفت همچنان بی سابقه موند!!!

بعدش هم روغن زیتون آورد و کف پاتو ماساژ داد.حسابی هم شیفته ی ماساژ به روش عمه جون شدی هم شیفته خودش.اشاره میکردی میگفتی مامان این کیه؟؟؟!!!!

آخه زیاد عمه را ندیده بودی که خیلی صمیمی باشی.برات جالب بود بدونی کیه!!!

وقتی بهت گفتم عمه جونه گفتی دوستش دارم!!!

انقدر توی پارک خسته شده بودی گفتم ظهرحسابی میخوابی چون شب هم کم خوابیده بودی ولی ظهرکه نخوابیدی و یک ساعتی به حالت خزیده بازی کردی تا باز شارژت پر شد

دیگه نزدیکای عصر بود که توی اتاق خواستی ماساژت بدم!!یعنی سریع پسرکم بدعادت میشه..ماساژ قدیم من راهم قبول نداشتی بهم میگفتی اونجوری نه اینجوری!!!!!

یادم میدادی

خلاصه خیلی سریع خوابت برد یعنی بیهوش شدی

دیگه از اونروز به بعد یکسره درحال ماساژ دادنت به روش عمه جونم.جالب اینجاست که چندباری درحین ماساژ خوابت برده.عمه میگفت حین مسافرتش به چین این روشهارو دیده

دارم فکرمیکنم کلا ببرمن به چین هی ماساژت بدن...یااینکه یه مربیه چینی برات بگیرم...یا اصلا بریم چین زندگی کنیم!!چشمک

همینه جمعیت چین هی زیادمیشه!!! این بچه هاشونو هی ماساژ میدن بچه ها میرن تو خلصه!!! دردسره بچه داری که نمیکشن!!!! تندتند بچه میارن هی بعدیهارو هم میدن تو خلصه!!!

لابد همینجوریه دیگه...اگه پارسارو بزرگ میکردن 5تا دیگه هم می آوردن درست بود!!!زیبا

 

 

-این ماه یک مهمانی بزرگ هم دعوت بودی..دائی کوچکم برای نامزدش خانه مامان بزرگم تولد گرفته بود.

شبش نخوابیده بودی وقبل مهمونی یه خواب سیر کردی که بعدش با پسربچه ای حاضر درمهمونی تیم تشکیل بدی و بعدش...

به روایت تصویر!!!

 

 

 

-یکی دو روز هم زندائی وسطی و خانواده و خاله ات خانمون بودن...عکس هم ازت ننداختم مامانه تنبل!!!

وقتی رفتن یک ساعت تمام گریه کردی.هی میگفتی زندائی کو؟آجی ملیکاکجارفت؟خاله بیاد!!!!

توی اون یکی دو روز هرروز به همراه بقیه یک بستنی خوردی!!یعنی گذشت اون روزهاکه بقیه بستنی میخوردن برای تو آلاسکامیخریدیم میخوردی!!! الان میگی آلاسکا سیاه میخوام!!!آلاسکاقهوه ای میخوام!!!ههه

بستنی موردعلاقه ات شده بستنی آدمکی

3 روزی خوردی و ماهم هی از بستنیت گازمیزدیم که کم بخوری ولی بعد3 روز شب توی خواب سرفه میکردی و صورتت ریخت بیرون وعلائم حساسیت نشان دادی.دیگه هرچی میخوام بهت بستنی ندم نمیشه.هی میگی آلاسکای کلاه دار میخوام!!!

هی نگاهش میکنی میگی مامان ببین چه قشنگه!!! خوشمزست، خیلی دوست دارم،دستت درد نکنه...

یعنی دق میدی منو آخر!!!

یکباربهم گفتی مامان تو هم دوست داری؟؟؟بیا همشو بخور..میخوای همشوبخوری؟؟؟

فکرمیکردی منم مثل خودت تاحالا نخوردم وخیلی دوست دارم بخورم.واقعا گاهی جواب دادن به سوالهای ساده چقدرسخته.هی میپرسیدی میخوای همشو بخوری؟؟وبهم تعارف میکردی.

هم دلم میخواست نخوری هم چشمهات برق شادی داشت ودلم نمیومد همشو ازت بگیرم.

بهت گفتم باهم میخوریم.آخرش که فقط کمی مونده بود هی نگاه کردی فکرکردی منم مثل خودت دوست دارم آخرشو بخورم گفتی بیا مامان تو بخور آخرشو

ولی نتونستم!!!هرچندمیدونم برات خوب نیست اما نتونستم

 

ماشاالله از انرژیت پارسا..ماشاالله

یعنی معروفیم توی محلمون!!! همه بهت ماشاالله میگن

البته به همراه جملاتی دیگر

ماشاالله خیلی شیطونه...ماشاالله اصلا خسته نمیشه...

البته بعضی جملات هم ماشااالله نداره.ولی مردم قبل جملشون میگن که بتونن اون جمله را بیان کنن!!!ههه

مثلا ماشاالله یک دقیقه آروم نمیگیره ها!!

ماشاالله اصلا حرف هم گوش نمیده!!!

هههههههههههههههههه

برای مثال امروز صبح که بیدارشدی سریع یه صبحانه خوردی و تا صدای رومیسارا ازحیاط شنیدی گفتی برم بیرون و بعدرفتیم حیاط و کلی بازی کردی

انقدر از دوندگی روزهای قبل خسته بودم سرم توی حیاط گیج رفت و نشستم زمین!!میگفتی مامان پاشو بدو!!!ههه

البته اونروز واقعا فرصت نشده بود خودم صبحانه بخورم.

همسایمون دید حالم خوب نیست برای هممون چائی آورد یا نان که همون توی حیاط سرپائی بخورم.

ماشاالله نمیذاری که مامانت صبحانه بخوره!!!

بعدخواستی بری کوچه..منم میخواستم چیزی بخرم باهم رفتیم بیرون.البته رومیساهم اومد

موقع رفتن یه خانوم مسنی ازهمسایه ها اومده بود خونمون باهمسایه پایینیمون کارداشت و من تاحالا یکبار گذری دیده بودمشون فکرکنم خونشون سرکوچه کناری بود!!!!!!

همسایمون تعارف کردکه پارسا رو نبر بذار اینجاباشه برو خرید بیا..البته من بخاطر تو داشتم بیرون میرفتم که راه بری تخلیه شی مثلا!!!

اون خانوم مسن تو روی خودم به همسایمون گفت نه مسئولیت بچشو قبول نکنیها این خیلی ماشاالله شیطونه حرف گوش نکنه، مامانش از پسش برنمیاد!!!

ههههههههههخنده

جالب اینجاست سر کوچه کناری هم آمارت در اومده!!!

ماشاالله ماشاالله!!!هههه

بعدبرگشتنه خواستین برید پارک.کلی توی پارک بازی کردین و خوراکی خوردین ساعت شد3:30

برگشتیم بنده خدا همسایمون ازنهارش یک سمبوسه برای من گذاشته بود که سرپایی بخورم.خوردم ورفتیم خانمون البته رومیساهم اومد.بازی کردین منم براتون نهاردرست کردم.خوردین و رفتین بالکن.اونجاهم هی وسیله بازی و خوراکی میخواستین و هی من در رفت و آمد و بدوبدو

بعدش رفتیم باز حیاط و بعد کوچه و خلاصه باکلی دردسر7:30 شب اومدیم خانه. البته تو اومدی خونه من جنازم برگشت!!!

خودتم لوس میکنی بوسم میکنی میگی مامان جونم مرسی حوش گذشت...

من سر درد،کمر درد،پادرد، مچ دردگریه

قربونت برم پسرم خوش باشی!!!به من هم خوش گذشتهیپنوتیزم

الانم که 2:39 نصفه شبه دارم وبلاگتو بروز میکنم!!! خب مادر رو داره که بچه اینجوری ماشاالله ماشالله میشه دیگه..بگیر بخواب مامانش!!!

واقعا وقتی بیداری ماشاالله(چشمک) به هیچ کاریم نمیرسم!!! الان که ازدستت دستشوئی هم نمیتونم برم ماشاالله!!هههه

وقتی میرم دستشوئی هم استرس دارم هواکش را خاموش میذارم که صداهای بیرون را بشنوم.معمولا ازفرصت نبودنم استفاده میکنی که کارهای ممنوعه را انجام بدی.از میزنهارخوری میری بالاو دکمه های لپتاپ را درمیاری، ازماشین لباسشوئی میری بالا روی کابینتها و میپری پایین سکتم میدی،بااینکه همه پریزهای برق محافظ داره سراغشون میری و فرصت داشته باشی خارجشون میکنی و سکتم میدی...یکی دوبار فکرکردم بچه همسایمون محافظهای برق را درمیاره و حرفشو که میگفت من انجام ندادم باورنکردم.آخه منکه مامانتم باید با چاقو محافظهارا دربیارم.یکبار نیم ساعتی نشستم دیدم باحوصله میلی متر میلی متر انگشت میکنی درمیاری.یعنی گاهی حس میکنم از فشار استرس دارم دیوانه میشم.هرچیزی را امن میکنم یه راهکاری ماشاالله براش پیدامیکنی.

خاله ات اومده بود خونمون میخواست گوشیشو شارژ بزنه میگفت آدم خونه شماکلافه میشه بسکه همه چیتون حفاظ داره!!!

تقصیره مانیست خاله جون..ماشااللهه دیگه!!!

خلاصه که ماشاالله!!!!

 

اواسط اینماه زندگیت مجدد رفتیم سفرشمال.ایندفعه با آقاجونت و خانواده شوهرخاله ات.

اینسری کمی بااسب مهربونتر بودی حداقل بخاطرآقاجون ومامان جونت نازش کردی!!!!

 

باآقاجونت ومهرانا کنار دریا بازی کردی،

قایق سوار شدیم ولی وقتی صدای موتورش زیاد شد ترسیدی.آقاجونت اول سعی کرد باهات بازی کنه  ودستهاتو آب بزنه کوتاه بیای ولی فایده نداشت.حتی رنگت پریده بود.مثل آقاجونت که میگفت بچه ترسیده برگردیم ساحل خودتم میگفتی بچه ترسیده!!!!

دیگه کلا از اونموقع اسم قایق را نمیاریم که این ترس توی ذهنت نمونه.

 کلی به همه شن پاشیدی!!!!

مخصوصا مامان جونت

 

و تا تونستی هم به قول خودت بستنی کلاهی خوردی!!!!!!!!!!!!

 

 

================================

آخ آخ آخ چقدر مامانه تنبلی بودم درنوشتن وبلاگت

ولی واقعا اینماه حساااااااااااااااااااااااااااابی باهم خوش بودیم و گشتیم والبته مشغول هم بودیم

پسرک عزیزم

خیلی خیلی خیلی دوستت دارم...

واقعا عشق مادر به فرزند هیچجوری قابل بیان نیست..فقط یه مادره که میتونه درک کنه

خدایا شکرت که مادرم

 

 

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان آرتین
18 آبان 94 15:37
هزار ماشالله به پارسا جونم.بچه سالم باید شیطنت کنه دیگه. خدا حفظش کنه براتون.
مامان
پاسخ
متشکردوست عزیزم