پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
پوریاپوریا، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

هديه های آسموني

بیست وهشتمین ماه زندگیت

1394/5/9 20:02
نویسنده : مامان
2,336 بازدید
اشتراک گذاری

بیست و هشتمین ماه زندگیت از15 مرداد تا 14 شهریور بود.

 

پسرگلم این روزها انقدر بازیگوش و آتیش پاره شدی که هرکاری ممکنه انجام بدی!!! ازهمه جا میخوای بالا بری و به همه جا سرک بکشی.گاهی یادم میره که فقط دوسال و سه چهارماهته. گاهی ازت انتظار دارم مثا آدم بزرگها رفتار کنی!! ماشاالله انرژیه خالصی.خیلی پسر دوست داشتنی ای هستی. حسابی هم شیرین زبون و بامزه شدی.فعلهای خنده دار میسازی واقعا جالب.مثلا میخوای بگی یه چیزی میخوای میگی اینو میخواد..خودتو سوم شخص میگی.فعل وفاعلهارو خیلی اشتباه میگی و واقعا خنده داره. آتیشششششششش شدی به تمام معنا. بااینکه معمولا ازصبح که چشم بازمیکنم تا آخرشب حتی دوسه ساعت بعد خوابیدنت مشغول به فعالیت هستم و واقعا بدون اغراق بگم شاید کل روز نیم ساعت بنشینم و بقیش دارم یا باهات بازی میکنم یا کارمیکنم اما اصلا احساس خستگی نمیکنم.چون خداروشکر یکی دوماه میشه اوضاعت روبراهه.بحران دندان درآوردن که گذشت خیلی اخلاقت بهترشده.فهمیده هم شدی و میشه باهات صحبت کرد و باهات کنار اومد.البته داری سرنق هم میشی!!!سعی میکنی توی همه چیز برای خودت نظربدی و اعمال سلیقه کنی.مثلا میخوام پوشکتو عوض کنم میگی نه نمیخوام عوض کنی،نمیام!!!!!!!!!!!!!! یابهت یه کاری میگم میگی نه نمیخوام انجام بدم!!!خخخخخ اما در اون لحظه دلم میخواد بیام فشارت بدم انقدر زبون درآوردی.خیلی بامزه شدی.روزهای خیلی شاد و خوبی درکنارهم داریم.همون پسرگلی شدی که همیشه دوست داشتم.وقتی انقدر شاد وباانرژی بازی میکنی من هم اصلا خستگی احساس نمیکنم.خیلی به همدیگه وابسته شدیم.شاید البته خیلی بیشتر من به تو.حتی گاهی فکرمیکنم تو مدرسه یا مهد بری خیلی برای من سخت بشه.اصلا طاقت دوریتو ندارم.گاهی همسایمون که میاد و باهام کار داره سریع میری بغلش و میگی بریم خونتون!!!!!بعد باهاش میری خونشون!!!من سعی میکنم خودمو متقاعد کنم که یه کم به کارهام وخودم برسم.هی ساعتونگاه میکنم ببینم چقدر شده رفتی.هی لباس میپوشم بیام دنبالت.باز به خودم میگم تحمل کن!!!آخه صدای قهقهه ی خنده وبازیت بابچه ها میاد.ولی آخرش نهایت نیم ساعت که میشه دلم دیگه طاقت نمیاره.انگار بدون تو دارم روانی میشم توی خونه.دوست دارم همش صدات توی خانه بیاد.آخرش به یه بهانه ای میارمت خونه!!!آخه همیسایمون هی دعوام میکنه میگه نمیذاری پارسا ازت دور باشه.خیلی تحمل میکنم ازم دور باشی فعلا نیم ساعت!!!!ههههههه

بعد مثلا از توی راه پله صدات میکنم و تا صدامومیشنوی میگی میخواد بره مامان!!!!خودتو میگی.قربونه زبونه شیرینت برم.عاشقتمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

واقعا دوستت دارم پسرگلم.یه ماچ گنده از طرف مامان براتبوس

شبهادیگه اصلا روی پا و توی بغل نمیخوابی.اول به کتاب شیمو میخونم برات.بعد می می نی.بعد پازل درست میکنی وباهم میدویم سمت بالشها.سرمون میذاریم روی بالشهای کنارهم و روت پتو میذارم.قبلش هم یه لیوان باکمی آب روی میزمیذارم.برات جالبه به خودت میگی آب بخور سریع بیا.میری یکی دوبار آب میخوری ومیای درازمیکشی وقتی خیالت راحت شددیگه آب نیست بلندنمیشی.میگی مامان بوسم کن!!!!من هم پشت سرهم بوست میکنم.گاهش پشتتو بهم میکنی ودستتو میدی عقب میگی دستمو بوس کن.منم هی بوست میکنم و خوابت میره.خیلی بامزه میخوابی.

یه مدت بود شبهاکه میخوابیدی دیگه ناخنهاتو چرب نمیکردم ولی باز ناخنهات متاسفانه قاشقی شده وخیلی ناراحتم و مجدد هرشب که میخوابی برات ویتامین آد میزنم روشون.راستی یه بار داشتی با قابلمه بازی میکردی ازدستت افتاد روی انگشت پات وسریع کبود شد.نازی پسرکم.خداکنه ناخنت نیوفته.میترسم بیشتر اذیت شی.

خلاصه که خیلی پسر ماه و خوبی هستی.خیلی مهربونی.گلوله ی انرژی هستی.بین روز بغل و بوس خونت کم میشه وسط بازیت میای همو بغل و بوس میکنیم باز میری.توی این تابستون که به بچه های همسایه زبان و ریاضی یادمیدم و مدرسه نمیرن اصلا در خونه هامون بسته نمیشه.یکسره به راهید شماها!!!بیشتر اونها خونه ی ماهستن و گاهی تو یا هردوتامون میریم خونشون.رومیساکه معمولا بعدصبحانه خوردن میاد خونمون و تاحدود7شب حتی گاهی شده10 شب خونمونه!!!دیگه وقتی برای نهار دارم غذامیذارم رومیساروهم حساب میکنم.گاهی از دیگردوستهای کوچه ی رومیساهم خونمون میاد.مثلا بهار.سفره کوچولو براتون میذارم سیب زمینی یا کتلت براتون سرخ میکنم.همش دلم میخواد شادباشی باهاشون و غذاتو خوب بخوری.ولی معمولا سازمخالف میزنی.اونها میخورن تو یه چیز دیگه میخوای!!!!!

 

خانم همسایمون میگه چقدر حوصله داری اینجوری بچه هارونگه میداری مهدکودکه خونتون!!!! خب یه سختیهایی داره کارم واقعا چندین برابرمیشه.یکدفعه 4تالیوان آب میخواید مثلا!!!!یا 4برابر باید ظرف بچینم و بشورم و...

ولی خب راضی ام.چون تو دوست داری پسرکم.وقتی شادی و بازی میکنی منم شادم.ازطرفی دوست دارم تعامل با افراد مختلف را کم کم یادبگیری.توی فامیلمون که یکی یکدونه هستی و همه به دلت راه میان.وقتی بابچه هاهستی یادمیگیری که هرچیزی قانونی داره و همه به دلت نیستن وگاهی باید تو کوتاه بیای و...

وسایلت رابه بچه هامیدی که بازی کنن واصلا اعتراضی نداری.ولی اگه یکموقع حواسشون بهت نباشه و حس کنی توی بازی نیستی خودتو پرت میکنی زمین و جیغ میزنی ومیان بغلت میکنن!!!بچه های خوبی هستن.مودبن و از اینکه باهاشون هم بازی هستی احساس بدی ندارم.مراقبتون هستم.گاهی هم خودم باهاتون وارد بازی میشم که خیلی دوست دارید.

 

 

 

 

 

-بازهم میزهای بین مبلهارو برداشتم وکنارگذاشتم.چون هی روشون میرفتی و سبک وشیشه ای بودن میترسیدم چپ بشن.مبلهارو بهم چسبوندم که بینشون نری.بازهم خودتو از بالا فشار میدی بین مبلها!!!

 

مثلا لاک پشت هستی!!!رومیسا این مدلیت کرده!!

 

یکبارم اینماه با رومیسا استخر بادی براتون گذاشتم توی حمام و بازی کردین.خودم نشسته بودم جلوی حمام مثلا میخواستم چندصفحه کتاب بخونم.مگه گذاشتین!!! هی خواسته داشتین.آخرشم کتابمو خیس کردین انقدر آب پاشیدین!!!

 

 

-یکروز اینماه خانه مادربزرگم رفتیم.آخه خیلی حوصله ات سررفته بود و خیلی یکنواختی را دوست نداری.اونجا تقریباهمه جمع بودن و بهت خوش گذشت.

داری با تبلت آجی ملیکا بازی میکنی ومن هم سوء استفاده گری از فرصت بهت غذامیدم.اولین بار بود این بازی را میدیدی وکلی خندیدی قربونت برم.

چون اولین نتیجه ی فامیل هم هستی دیگه اونجاهم حسابی به دلت راه میان ولوس میشی.مثلا میخواستی روی پشتیشون سربخوری و انقدر بالاپایین رفتی تا ازوسط شکست!!!مادربزرگم پشتی را بغل میگیری تو سر بخوری!!!

 

 

-ماه پیش برات خمیربازی خریدم و دیگه گذاشتم خانه مامانجونت که هروقت اونجارفتی بازی کنی.یکبار خمیرو گذاشتی توی دهنت و همه منو دعوا کردن!!!گریهههههههههههه

اونموقع که بازی میکنی شادی میکنی هیشکی تشویقم نمیکنه!!!خخخخخخ

خلاصه خودم کنارت مینشینم و باهم شکلهای مختلف ومعمولا هی توپ درست میکنیم!!!و البته بازهم من از فرصت استفاده میکنم غذاهم بهت میدم!!

ماشین و حلزون و ماهی وخلاصه هرچی برات درست کرده بودم سواره ماشینت کردی رفتی!!

وقتی خانه آقاجونت هستی آقاجونت هم برای اینکه تو بخوری سیب زمینی میخوره و تو سریع میری ومیگی به آقاپارسا بده!!!

کافیه آقاجونت درازبکشه سریع میری میپری روشو ومیگی آقاجون پاشو بشین!!!

اینجاهم داری از روی میز شیرجه میزنی روی شکمش!!!

یکسری از اسباب بازیهاتو گذاشتم خانه آقاجونت که دیر به دیر ببینی و برات جذابیت داشته باشه.اینجاهم داری بولینگ هوائی بازی میکنی!!!هههه آخه توپو قل نمیدی پرت میکنی.هی به من میگی بچین و بعد باتوپ میزنی بهشون.

وقتی اونجاهستیم معمولا روی پای مامان جونت حینه سی دی دیدن میخوابی و دیگه پیش من نمیای!!!!

یکبار درازکشیده بودی جلوی تلویزیونشون که خالت حینه رد شدن با پاش میزنه بهت مثلا قلقلکت بده.بدونه اینکه سرتو برگردونی بهش گفتی: نکن آتیش!!!ههههههه

آخه خالت بهت میگه آتیش...حرف خودشو به خودش تحویل دادی!!خنده

 

با آقاجونتم هرروزی که اونجاباشیم چندساعت میری پارک.دیگه آخر شبش سینه خیزبازی میکنی!!

 

 

 

-اینم بعد حمام وقتی میخوام لباس تنت کنم!!!

آتیش پاره!!

جدیدا وقتی میخوام تعویضت کنم کلا لخت باید بشی بری توی دستشوئی.چون کلی شیلنگ آبو میگیری روی خودت مثلا خودتو بشوری وتقریبا حمام میکنی!!!برای همین کلا لباسهاتو درمیارم خیس نشه!!

اینم یه مدله دیگه!!!تازه یه ظرف هم مخصوص خودت داری هی آب میکنی میریزی روی خودت!!!

 

انقدر لباسهاتو کثیف وخیس میکنی که تقریبا هفته ای یکبار کلاهمه لباسهات شسته میشه.گاهی هفته ای دوبار!!!تقریبا روزی دو سه دست را حداقل باید عوض کنم برات.گاهی که یک هفته لباس نمیشومر دیگه کشوی لباسهات خالیه یه شلوارک مونده و یه بلوز!!!هههههه 

اینجاهم به همین مشکل دچار شدیم!!!قه قهه

ازخواب بعدازظهر بیدار شدی بدخلق بودی برای اولین بار آب نمائی که برای سیسمونیت خریده بودم را برات روشن کردم بازی کردی.چون هم آبه هم به برق وصله میترسم ازش.آخرشم توپشو همونروز شکستی

البته ظهرها اگه خونمون باشیم نمیخوابی.استثنائا خوابیدی بهتربگم ازخستگی بیهوش شدی!!

هم به گنجشکها آب میدی هم خودت میخوری!

 

 

-اصلا علاقه به نشستن نداری.انگار همش باید ورجه وورجه کنی.مثل کانگورو شدی!!! اینم یه نمونش!از روی مبلها میپری:

 

 

-خربزه خیلی دوست داری.البته طالبی بیشتر دوست داری ولی تقریبا فصلش تموم شده.خربزه راهم به نیت طالبی میخوری.میگی طالبی بده.بعدمیخوری میگی خربزس!!

قربونت بشممممممممممممممم دوست داری پسرکم مو فرفریم

 

-اینم مدل بازیه عجیب غریبت با بابات!!! ادای همو درمیارید صورت توی صورت!!! البته گاهی تو اشتباه انجام میدی مثلا بابات ادای هیس درمیاره تو دستتو میکنی توی بینیت!!!ههههه

برای اینکه با موبایل بابات کم بازی کنی باهات شرط کردیم که شب میتونی بازی کنی.وقتی میخوای بازی کنی میری از بالکن نگاه میکنی میگی شب شده بعد بابات گوشیشو بهت میده بازی کنی.داغون کردی گوشیشو!!

گربه تام سخنگو که هرچی میگی تکرار میکنه موردعلاقته.هی میزنیش پرت میشه زمین بعد خودت راهم پرت میکنی زمین اداشو درمیاری و توی سرخودتم میزنی!!!!!!!!!!!!!!!!!

وسایل موردعلاقت را دورخودت جمع میکنی.الان اتوی من بغل شماچیکارمیکنی پسرم؟؟

 

یه ابتکاراتی هم خاص خودت داری.مثلا اینجا داری آرد سوخاری را باشکر و آب میخوری!!!ههه

 

علاقه به نشستن در بلندی داری.مخصوصا وقتی دارم توی آشپزخانه کارمیکنم حتما باید بیای روی کابینت بنشینی.البته یه چیزهائی هم یادمیگیری ولی کلی هم برام خرابکاری میکنی.مثلا اسم حبوبات و ...را بلدشدی.میخواستم برای آش حبوبات بردارم.باهرکدامش یکسری بازی کردی.هی من پاک کردم هی قاطی کردی برام!!!

شکلک درنیار بچه!!

من چیکارکنم که برنج خام نخوری!!!!! عاشق برنج خامی.اصلا هم نمیتونی هضمش کنی.چه کاریه واقعا؟؟؟

دیگه وقتی روی کابینت باشی تا کلا همه جارو زیر و رونکنی بیخیال نمیشی قربونت برم.تازه شاکی هم هستی که مزاحمتم

 

 

-ههههههههههههههههه معمولا روبه شب که میشه تمایل میکنی به سینه خیز!!خب بچه کمتر آتیش بسوزون

 

-دیگه مثل قدیم فقط آخرشعرهارو نمیگی.خودت میتونی بخشی از شعر رابخونی.مثلا میگی نینی کوچولو گل پسره الان درست یه سال داره خوشگله و بانمکه روی لپش یه خال داره

بقیش را دیگه نمیخونی.ولی تا این حدود از کتابها و شعرهات رامیخونی.فربونت برم خیلی نازمیخونی.

برای حفظ قرآن و آشنائیت با قرآن هم برنامه ای ریختم یه روزهائی سوره حفظی میذارم برات یه روزهائی قرائت کل قرآن و...

فعلا ازت نپرسیدم ولی دیدم تکه تکه سوره حمد رامیخوانی.خیلی برات پخش کردم بنظرم حفظی ولی سربه سرت نذاشتم ازت بپرسم.فعلا فقط گوش میدی.

وسط نماز جائی که نباید حمدمیخونی.سجده هم که میری میگی سبحان و بحمده!!!گاهی بابات یامن رامجبورمیکنی هی نماز را ادامه بدیم.منکه وقتی خیلی بهم گیرمیدی نمازقضامیخونم!!!ههه

وقتی نمازمون تمام میشه ول نمیکنی گیر میدی پاشو بخون.خودتم مثلا میخونی.حتی اگه بین بازیت باشی ونمازبخونیم میدوی میای نماز و باز میری بازی.چقدر بچگی خوبه.کاش ذوقه ما آدم بزرگهاهم به نماز مثل بچه ها بود...

 

آخی پسرکم بزرگ شده مرد شده کفشهاش دم در خونه است!!!!دو جفتش هم باید باشه انتخاب میکنی کدومو بپوشی!!عاشقتمممممممممممممممممممممممممم

رومیسا از بالای تیر برق برات دوتا گنجشک گرفته بود!!!جوجه بودن حتی نمیتونستن تنهائی آب بخورن.چقدرماشاالله این بچه بعض تو نباشه آتیشه..مجبورش کردم بره بذاره سرجاشون ولی توی اون مدت که بودن خیلی دوست داشتی و خوشحال بودی

اگر پارسا دختر بود...ههههههههههههخنده

بچه رو این شکلی نکن مامانش مگه آزار داری؟؟قه قهه

این ماه از زندگیت دوتا سفر رفتی.اولی گلپایگان..که خیلی بهمون خوش گذشت و توهم حسابی دوست داشتی وبعدی هم شمال..

من ازقبل برات تدارک لوازم بازی جدید دیده بودم که توی مسافرت حسابی بهت خوش بگذره.صبحش مقداری بدخلق بودی چون شب کم خوابیده بودی.بهت یک بسته ماشین کوچیک که خیلی خیلی دوست داری دادم ..مدتها مشغولشون بودی.انقدر ذوق کردی گفتی مامان خوشحال شدم!!!توی راه هم کل مدت بغلت بودن.هی باخوشحالی نگاهشون میکردی.دستت خسته شدبهت نایلون دادیم راضی شدی بریزی توی نایلون و اونو نگه داری.

برای صبحانه هم که توقف کردیم بازمشغول ماشین بازی بودی.خیلی ماشین کوچیک دوست داری میگی هورا ماشین کوچولو...ولی چه فایده سریع خرابشون میکنی.12تا ماشین بود که طی یک هفته فقط4تاش سالم موند.همشون یا چرخ نداشتن یاعقب کششون را خراب کرده بودی.وقتی ماشینهارا کنارهم میچینی میگی پارک کردم..وقتی پشت سرهم میچینی میگی قطار درست کردم.

یعنی یکسره مشغول ماشین کوچولو بودی..

با آقاجونت با یک ماشین رفتیم و با بابات شیفتی رانندگی میکردن.اینجا نوبت استراحته آقاجونته و توهم مشغول بازی با آقاجونت...

بااینکه شبش4ساعت بیشترنخوابیده بودی توی ماشین که خوابت رفت یکربع نشد بیدارشدی.هیجان سفرداشتی پسرکم...

گلپایگان خانه مادرشوهر خاله ات دعوت بودیم.خیلی زحمت کشیده بودن و جسابی بهت خوش گذشت.مخصوصا اینکه دخترخواهره دامادمون که5سالشه هم بازیت بود و همش باهم بودین و تا رسیدی ماشینهاتو گذاشتی که باهم بازی کنید...

عصرش هم دسته جمعی بیرون رفتیم.منو مامان جونت و بابات فشرده عقب نشسته بودیم و تو ومهرانا جلو!!!!ههه

البته راضی بودیم چون شماها خوشحال بودین وخیلی دوست داشتین وبهتون خیلی خوش گذشت...

اولش زحمت کشیدن مارو بردن ارگ تاریخیه گوگد..خیلی جای جالب و دیدنی ای بود.

این هم پسرکم در بام ارگ....بای بای

فقط میخواستی بازی کنی و همین چندتاعکس هم زوری ازت انداختم.اینجا اولین مکان تاریخی بود که تاحالا رفتی.

همواره با دوستت مهرانا...

نذاشتی با کل ارگ از بیرون ازت عکس بندازم همش میخواستی بری بازی.دیگه به ناچار بابت یادگاری برات از قاب عکسهاش عکس انداختم!!!هههه

بعدمجدد با مهرانا جلونشستید و رفتیم به یه باغ....

قبلش توی ارگ مهرانا کوچولو ازتخت افتاد وکلی ترسیدیم ولی تو متوجه نشدی چون حواست به بازی با گوشی بابات بود.توی ماشین هم مهرانا سرشو ازماشین بیرون کرد نمیدونم خودش یا تو شیشه ماشین را بالا دادید...بابا وآقاجونت سریع شیشه را پایین دادن.خدارحم کرد.خیلی همه ترسیدیم حتی توهم مدتی ساکت بودی.چقدر شمابچه ها خطرناکید آخهههههههههههههههههههههه

توی باغ قفسهای پرنده داشت که بردمت ببینی ویکباردیگه هم با بابات وآقاجونت رفتی.بیشتر طاووس را دوست داشتی...

یه آب نمای بزرگ هم بود که هی میخواستی ازیه طریقی ببینی و بهش دسترسی پیداکنی!!به عبارتی راهی برای پریدن داخلش..ولی چون ارتفاع داشت نمیشد و شاکی شده بودی

آخرشب خیلی بیقراری وگریه میکردی.واقعا خوابت میومد وخیلی خسته بودی.همونجا هی راه بردمت وفکرکنم 6یا7تا کتاب برات خوندم تا خوابیدی!!خوبه خسته بودی!!!

صبح هم که میخواستیم سمت خوانسار راه بیوفتیم تا پارکینگ خواب بودی ولی مهرانارا که دیدی بلند شدی و خواستی کفشهاتو بپوشی راه بری

خوانسارکه رسیدیم میخواستیم جائی تعویضت کنیم.بعد تعویض خودت ساک توپ و ماشینهاتو برداشتی رفتی به سمت زمین بازیش...اینجور پسرمستقلی من بار آوردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هنوزم با لباس خوابتی!!بهم میگن لباست دخترونس..آخه الان مردهای5ساله مگه پیرهن صورتی نمیپوشن؟؟چه اشکال داره پسرم لباس گل گل صورتی بنفش بپوشه شاد شه؟؟؟!!! عه!!!قه قهه

وقتی رسیدی زمین بازی دیدی آفتابه خیلی ناراحت شدی.میگفتی آفتابه داغه بریم و سمت هیچکدوم از وسایل نرفتی.لابد قبلا سوختی برات عبرت شده!!

ولی عصرش که هیچکس اونجانبود منو مجبور کردی سرسره سواربشم و توروهم بذارم روی پاهام که نسوزی!!!

اینجور از حالا فداکاری!!! کمی هم تاب سوارشدی

 

کلا هرجا مینشستیم ماشین کوچولوهای آقا پارسا یه پای ثابت بود...

یکجاهم برای غذاخوردن نشستیم که روی لوازم ورزشی تقریبا غذاخوردی...

هرجامیرفتیم این ساک وسایلت دستت بود و سریع پخش میکردی

راحت باش پسرم خونه خودته!!

آخرش هم ماشینهاتو انداختی توی جوی کنار جائی که بازی میکردی.عمدا پرت میکردی که بقیشوجمع کردم که نندازی.آخرشم مجبور شدم درشون بیارمو بشورم برات

توپتم انداختی توی رودخانه و آقاجونت رفت برات آورد!!

بخور پسرم جون بگیری آتیش بسوزنی!

عاشق پرش جفت پاهستی...

 

 

 

مسافرت بعدیت هم به فاصله یک روز از سفرگلپایگانمون بود.صبح توی خواب بغلت کردیم وتوی ماشین گذاشتیمت.بابات ازقبل برات جای خوابت راآماده کرده بود.برات کمربندهم میبندیم.من هم که شب دیرخوابیده بودم ازفرصت خوابت استفاده کردموخوابیدم..

توی راه بیدارشدی و اولین کار شروع کردی باماشین کوچولوهات بازی کردن

بعدهم برای تعویضت جائی توقف کردیم و اونجا بابات یه تخممرغ سفت کرده بهت داد و نوش جان کردی..

هواخیلی خوب بودخداروشکر به گرمانخوردیم..

از اسباب بازیهای جدیدت تصمیم گرفتم هواپیمات رابهت بدم خوشحال بشی ولی تادیدیش شروع کردی به زدن من!!!نمیدونم این چه کاریه یادگرفتی ازهرچی ناراحت بشی میای منو میزنی..یااگه کسی دیگه هم ناراحتت کنه میای منو میزنی.ای بدبخته مادر!!!!!

یه مدتن بود عادت داشتی همه را بزنی یاخودت را..خداروشکر باتکنیکهائیکه مشاورت گفت ازسرت افتاده فعلا من باقی موندم!!!خطا

احتمالا چون تاحالا هواپیمای این شکلی ندیده بودی شاکی شدی.انتظار هواپیمای مسافربری سفیدداشتی!!

وقتی رسیدیم شلمان حسابی خوشحال وباانرژی بودی وسریع شروع کردی بازی کردن.انقدر همونلحظات اول با زانورفتی که سریع پاهات خراشیده شد وشلوار پات کردم.مثلامیخواستم گرمت نشه...

وای که چقدر خوشحال بودی...خیلی دوست داشتم حسابی بهت خوش بگذره وخداروشکرهمینطور هم شد.

دو روز اول عصرش دریا رفتیم..این اولین تصویریه که اینسری دریارا دیدی.ولی اولش سمت دریانرفتی شروع کردی با پاهات شنهارا پخش کردن وبعدهم بادستهات پاشیدن..

بابات پاچه شلوارش راکمی بالازد و جلوی آب ایستاد.به بابات گفتی بابا کجامیری چیکارمیکنی؟؟بابات گفت میخوام پاهامو آب بزنم.تو هم سریع جلورفتی وکم کم داخل پاهاتو داخل آب کردی

خیلی هیجان داشتی و خوشحال بودی ومثل دفعه قبل خوشت اومده بود.برای اینکه خوراکی بهت بدم یعکس بگیریم اصلاحاضربه همکاری نبودی.

پسرعمو بزرگت بادبادک خریده بود و کمی نگاه کردی ولی باز رفتی سمت دریا

کل مدت کنار دریا راه میرفتی وتنت را آب نزدی فقط پاهات داخل آب بود.ولی اصلانمیشد از دریا بیرونت آورد.برای همین یه اسباب بازی برات گذاشتم سرگرم شی.توی راه هم هی بهت میگفتم بازهم دریا میایم تا آروم میشی

هرکسی که نمازمیخونه باید بدوی کنارش بخونی.اینجاداری با بابات نمازمیخونی...

قربونت برم پسرکمممممم این چه جور سجده ایه؟؟؟

آخرنمازهم به بابات دست میدی ومیگین قبول باشه!!!

شبها توی چادر روی تراس خوابیدیم.شکرخداهوا اون روزها خنکتر شده بود ومخصوصا شبش خیلی عالی بود..هرروز تاحدود 10:30 الی 11 خواب بودی.رطوبت گیر شده بودی!!!ههههه

همش دوست داشتی از روی چادر سر بخوری.آخه هرچیزی که شیب داره که سرسره نیست عزیزممممم

به به چه منظره ی زیبایی..توهم که عاشق رنگ سبززززززز

کیف کن پسرم کیف کن...

ماشاالله اشتهات بازشده بود..عزیزیت هم دائم انواع خوراکی را برات می آورد

به به چیپسسسسسسس

یه مدت خیلی اصرار داشتی چیپس برات بخریم.الان فقط گاهی در سفر و...

دوست نداشتم زیادبخوری

وقتی یه چیزی میخوای اولش میگی این بده یا اون بده و اشاره میکنی...ماخودموبه نفهمیدن میزنیم تااسمشو بگی.بلدیها..خیلی عالی هم حرف میزنی..میلت اینطوریه دیگه!!!

 

فدای این مدل نشستنت بشم!!

روز دوم هم دریا رفتیم.ایندفعه حرفه ای بودی بدوبدو رفتی سمت دریا.ولی هوا سرد بودنگرانت بودیم سردت نشه

داری تودریا چیکارمیکنی؟؟؟؟جیش؟؟!!!!!!!!تعجب

بینهایت هیجان داشتی و صدات توی ساحل پیچیده بود.واقعا نگرانت بودم آخه هیجان خیلی شدید توی زمان یکی دوساعت داشتی.باهرموج هیجان وجیغ وخوشحالی.خیلی بهت خوش گذشت

و بازهم با گریه ازدریا بیرون اومدی وسرگرمت کردم که خاطره خوبیت خراب نشه

همچنان عاشق بلال هستی ولی دوست داری دسته داشته باشه.هی دسته هاش میشکست واعتراض میکردی یه بلال دیگه بهت میدادیم!!!

اینجاهم داری با باباجونیت نمازمیخوندی...

کمی ازوقتت هم به بازی باگوشی بابات میگذشت...

به گربه سخنگو هی میگی پیشو چیکارمیکنی؟بالا؟؟

نمیدونم این بالای آخرش یعنی چی!!

مشاورت گفته بود برات کاغذبزرگ بزنیم به دیوارنقاشی کنی.دیدم تخته برات بخرم بهتره.

مامانت برات اولین جمله را روی تخته نوشته

بابات هم دستت را برات نقاشی میکرد.خیلی خوشت اومده بود..

هههههه ساعت داری؟؟

چه مامانه شلخته ای!! با ماژیک روی دست بچه؟؟؟!!!!

با آب پاکمیشه عیب نداره!!

وااااااااااااااای پارسا باور کن ژن آتیشی را از تمام افراد فامیل گلچین کردی توی خودت!!

واقعاگاهی کممیارم.البته شمال که کمک داشتم.اینجا بپر بپرمیکردی روی رختخوابها و سرسره میخواستی وپسرعموهات هم به دلت راه میومدن.ولی خانه که هستیم گاهی واقعا اشکم را درمیاری.بسکه شوکه میشم و به خودت آسیب میزنی.همش صدای گرومپ گرومپ افتادن و پریدنت میاد...

این هم یک نوبت دیگه..باباجونیت مرتب رختخوابهارومیچید...بعدش...!!!!!!!!!!

پسرم داره با باباش و باباجونیش لوبیاکشاورزی پاک میکنه!!برات جالب بود..یادم باشه بخرم بدم پاک کنی سرگرمشی کمتر پرش و جهش کنی!!!

این هم پسرکم در باغ..شاکی بودی میخواستی فقط راه بری

یه سگ هم خانه بغلی بسته بودن..هی میرفتیم بهش غذامیدادیم که خوشت بیاد..از بابات یادگرفته بودی بهش میگفتی چخه بشین.حتی وقتی خانه بودیم صداشومیشنیدی داد میزدی بشین!!!!

هرکسی راهم گیر میاوردی میگفتی ببرتت هاپو ببینی!!

خودت هم راهش راخوب بلد بودی...توی باغ روی زمین میگذاشتیمت میرفتی سمت در وسپس هاپو!!

امان ازعشق پارسابه سنگ بازی!!!!!واقعا علاقه عجیبی به خاک وسنگ بازی و پرتاب سنگ داری!!!

جلوی در سنگهای کوچک بود هی پرت میکردی..کسی اونجانبود و گذاشتم کمی بازی کنی

سرخاک اموات پدریت هم رفتیم...مثل دیگران بادستت روی مزار ضربه میزدی!!!

اونجا پره سنگ بود وهمش باهات درگیر بودیم که سنگ پرتاب نکنی چون آدم هم زیاد بودوخطرناک بود.توهم هی گریه میکردی وجیغ میزدی که پرتاب کنی و بذاریمت زمین!!

داری مثلا رانندگی میکنی؟؟؟

پسرعموت یه جابهمون معرفی کردخوراکیهای ترش وملس داشت ..اولین بار بود میخوردیم خوب بود و توهم خیلی دوست داشتی...نمیدونم اسمش آلبالواخته بود یا فالوده اخته!!به هرحال خیلی خوب بود.نوش جونت

یکروزعصرهم راهی رامسرشدیم...توی راه خواب بودی بسکه طی روز آتیش سوزونده بودی

فکرنمیکردم ازتلکابین چیزی بفهمی اولش تعجب کرده بودی ولی انقدر خوشت اومده بود که اون بالا رسیدیم میگفتی برگردیم تلکابین وخلق نداشتی همش شاکی بودی!!

 

بخور نوش جونت

دوتا ماشین هم خریدی تا آروم شدی!!! اولش یه زرد برداشتی بهت گفتم آمبولانس صورتی رانمیخوای بااون عوض کنم؟؟گیر دادی که دوتاشو میخوام..بابات هم برات خرید..

در برگشت کلی توی صف بودیم و کل اون مدت میگفتی بریم تلکابین و اعتراض داشتی...خیلی بیقراری کردی تا نوبتمون شد.فکرنمیکردم انقدر علاقه مندبشی..

از دکلها که ردمیشدیم کابیین صدامیداد وکمی لرزش داشت غش میکردی ازخنده!!

این چیه الان؟؟؟

میخوای بارون جمع کنی!!! البته بارون قطع شده بود شبنم جمع کن!!!

برای اولین بارحلزون هم دیدی

لحظه ای ازت غافل میشدیم میخواستی خودتو از نرده های تراس آویزون کنی...همش یکی دنبال و مراقبت بود خدانکرده سقوط نکنی

گاهی اصرار داری کارهای خودتو خودت انجام بدی...اینجاهم گیر دادی که جورابتو خودت دربیاری.موفق شدی

پسرم داره کمک باباجونیش آتیش درست میکنه بهمون غذا بده!!

چه دستهای سیاهی!!!!

بااینکه اشتهاداشتی وقت خوردن نداشتی وباید زورت میکردیم بخوری

در راه برگشت هم چون صبح زود راه افتادیم اولش خواب بودی

رودبار برای خرید زیتون که خیلی دوست داری نگه داشتیم بیدارشدی.بغل من بودی هی دستتو میبردی زیتونهارا تست میکردی.بی هسته ی نمکیه درشته سفت دوست داری!!!

تندتندمیخوردی.مغازه دارمیگفت بذارید بخوره نوش جونمش!!!

ولی بابات میگفت درست نیست بادست برمیداره.خلاصه یکی را انتخاب کردی خیلی خوشت اومد گفتی بابا این بخره.این خوبه!!!هههه آوردمت توی ماشین وفروشنده بهت زیتون پرورده داد اولش باقاشق وبعدش باکله خوردی!

توی ماشین:

شبش هم تهران عروسی دعوت داشتیم و دومین عروسی عمرت را رفتی.همشپیش آقاجونت و بابات بودی واصلا زنانه نیامدی.پسرم مردشده دیگه

روز بعد که برگشتیم خانه هی در اتاقت را به هم میزدی آخرش دستت موند لای در.زخمشبماند کبود شد و ورمکرد.بخیرگذشت خیلی بلا سرخودت میاری.هرروزهم بابات برات صدقه میده ولی دوزه خرابکاریه تو بالاست

همیشه اتفاقی برات میوفته بوست میکنم میگم خوب شد؟؟میگی خوب شد

اینسری بوس کردم گفتمخوب شد؟؟باگریه میگفتی نه نه درد میکنه خوب نشده

تا دیدی پوست دستت بلندشده همون اول همشوکندی!!

خیلی دردت اومدپسرکم...دق میدی منو

شبها برات پانسمانش میکردم وپمادمیزدم

کبودی قبلی شصت پات هم داره پخش میشه.هرشب ناخنهاتو پمادمیزنمبلکه از قاشقی بودن دربیاد.نمیدونی چقدر غصه میخورم ناخنهاتومیبینم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (5)

نظرات (4)

مامان مهشید
26 مرداد 94 8:51
هوادار توام جانان میدانم که میدانی
مامان
پاسخ
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام...ممنوووووووووووووون
مامان زهره
9 شهریور 94 10:18
ای دون چقدر نازی خوشگلم امیدوارم همیشه لبات خندون باشه دوستت دارم
مامان
پاسخ
سلام.انشاالله تن شماهم همیشه سلامت ودلتون شاد باشه..ممنون ازلطفتون
مامانی
22 شهریور 94 21:44
آخ عزیزدلم یکم بیشتر مواظب باش خبببب.کارای پارسا رو که میبینم انگار داری از آرتین مینویسی همش شیطنت و بلا سر خودشون آوردن دارن ایناااااخدا خودش حافظ و نگهدارشون باشه الهی.
مامان
پاسخ
انشاالله...
مامانی کوثــر و کهـرزاد
28 مهر 94 17:38
به وبلاگ ما هم ســــــــــربزنید خوشحال میشیم....